پدربزرگ ...

فردا سومین سالگرد فوت پدربزرگمه ... خیلی دلتنگشم ... هنوز که هنوزه باورم نمی شه فوت کرده ... تکیه گاهی بود برای همه مون ... مدام یادش می کنم ... یاد حکایتها و ضرب المثلها و جوکهایی که تعریف می کرد ... یاد اونهمه انرژی مثبتش ... یاد اونهمه شهامت و گستاخیش ... یاد تشویق هاش ... تنها کسی که همیشه منو به نقاشی تشویق می کرد اون بود ... از بچگیم مدام می گفت نقاشیهاتو بیار ببینم ... و بعد بهم می گفت: منو هم بکش ... اما من ... هیچوقت نکشیدمش ... چند بار بهم گفت ... اما هیچوقت دست به قلم نشدم و اون پیرمرد رو در این حسرت باقی گذاشتم ... وقتی مشغول شدم که دیگه دیر شده بود ... تابلو که به آخر رسیده بود اونهم داشت تو تخت نفسهای آخرشو می کشید ... بردم بهش نشون بدم ... اما دیدم بیهوشه ... تابلو رو برگردوندم خونه ... اشکهام روان شده بودند و دیگه نتونستم تابلو رو تمومش کنم ... وقتی فوت شد همه به خاطر جریاناتی که پیش اومده بود و مسئله خ.ک. اون منو مقصر می دونستند ... کاش اینکار رو نمی کرد ... کاش حداقل چند روز صبر می کرد تا گناهش به پای من نوشته نشه ...  هنوز که هنوزه با شرکت نکردن در مراسمش این ظن و شک رو در همه فامیل تقویت  می کنم ... فردا باز برای در امان ماندن از نگاههای بد و پچ پچ های درگوشی در مراسمش شرکت نخواهم کرد ... کاش روحش از من نرنجه ... کاش بدونه خیلی دوستش دارم و همه چیز و همه زندگیمو مدیونشم ...

 

نظرات 15 + ارسال نظر
سعید یکشنبه 2 تیر 1387 ساعت 09:06 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

خدا بیامرزدشون ...

پدر بزرگ پدریم رو که ندیدم. پدر بزرگ مادریم هم قبل ازینکه کامل درکش کنم از پیشم رفت ...

در مورد این مساله هم بنظرم شما هیچ تقصیری نداشتی ... همه میدونیم عمر دست خداست ...
زیاد خودت رو ناراحت نکن، حرف مردم همیشه هست ...

خدا رحمت کنه پدربزرگهاتون رو ... و همه پدربزرگها رو ...
باشه ... ممنونم ...

فروردینی یکشنبه 2 تیر 1387 ساعت 09:34 ب.ظ

خدا رحمت کنه پدر بزرگ خوبت رو.
مطمئنا الان همه حقایق همونطور که بوده برای پدر بزرگت روشن شده.
طوطی بانوی عزیز واقعا نمی‌دونم این گریه کردن سریعم دلیل چیه! من معمولا توی ناراحتی‌هایی که در خانواده خودم به وجود می‌آد زیاد منفعل نمی‌شم. داد و بیداد و بی تابی نمی‌کنم. اما برای مسائلی که فقط برای خودم خیلی مهمه اشکهام بی‌صدا جاری می‌شه. در واقع حس می‌کنم بیشتر وقایع در من تاثیر خیلی عمیقی نمی‌ذاره.
من این گریه‌ها رو دوست دارم در صورتی که خودم تنها باشم اما وقتی در حضور جمع باشم نه.

ممنونم خانم فروردینی عزیز ...
عجب ... حالا باز خوبه در خلوت خودتون دوستشون دارید اما من هیچ جوری باهاشون کنار نمی آم ... حالا خدا رو شکرا بهتر شدم ... گمون کنم سن که بره بالا بهتر بشه و چشمه اشکهامون خشک بشه ...

مهرناز دوشنبه 3 تیر 1387 ساعت 11:14 ق.ظ http://bolandihaie-badgir.persianblog.ir/

همه چیز دست خداست خانوم...خدا رحمتشون کنه ...

ممنون از حضورتون ... بله حق با شماست ... همه چیز دست خداست ...

حنا سه‌شنبه 4 تیر 1387 ساعت 12:17 ق.ظ http://ssseeetttaaarrreee.blogfa.com

سلام..تیری تی ؟ این نقاشیه خودته؟!! یا عکسه؟ خیلی سعی کردم که بفهمم ...
به شوهری نشون دادم...گفت بهش بگو تو خیلی نقاشی !!!! خیلی....
باورم .نمیشه!
خداوند پدربزرگت رو بیامرزه...واقعا آدمی بود که خیلی کم مثلش پیدا میشه...بی نظیر بود...
خودت خوبی؟...
مرسی از نظراتت قشنگت.....فقط وقتم کمه برایه کواب..ببخشید..
همیشه بت سر میزنم..
مواظبه خودت باش...بای...

سلام حنا جان ... راستش این نقاشیه ... گمونم از زیر چونش معلوم باشه ... چون ناقص کار شده ... جدی یعنی شبیه عکس شده؟
ممنونم ازت ... منم بد نیستم ... خیلی مشغولم ... دیگه با بدبختی یک تایمی جور می کنم می آم اینجا ... این یکی دو هفته کارهام فوق العاده زیاد بود ...
ممنون که بهم سر می زنی ...

کاغذ کاربن سه‌شنبه 4 تیر 1387 ساعت 10:27 ق.ظ http://carboncopy.blogfa.com

خداوند رحمتشون کنه. این بزرگان تیرک های خیمه ی زندگی ما هستند.

ممنونم ... خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه ... ببخشید که ما سر نمی زنیم ... ممنون از معرفت شما ...

ندا سه‌شنبه 4 تیر 1387 ساعت 02:18 ب.ظ http://nedayekhoda.persianblog.ir

سلام تیری تی جان...خوبی؟
منم سالگرد پدر بزگت رو گرامی می دارم.....و از خداوند می خوام که روحش رو قرین شادی بکنه
منم با ؛مادر؛ به روزم
سر بزنی خوشحال می شم

سلام ندا جان ... مرسی عزیزم از لطف و محبتت ... روح پدربزرگهای تو هم شاد باشه ...

دلارام سه‌شنبه 4 تیر 1387 ساعت 03:38 ب.ظ http://dellarramm.blogfa.com/

سلام ...

سالگرد در گذشت پدربزرگت رو تسلیت میگم و امیدوارم که غم آخرتون باشه...
همینقدر که به یادش باشی و برای شادی روحش دعا کنی ٬ مطمینم که ازت راضی خواهد بود... کاری هم به حرفا و حدیثای مردم نداشته باش هر چند که بیش از اندازه سخت هست!!!
چقدر خوبه که تو رفتی و کاخا رو دیدی... منم عینه توام بچه تهرانم ولی متاسفانه هیچ جای دیدنی و یا تاریخی اون شهر رو ندیدم!!!

ممنون دلارام جان که می آی اینجا ...
راستی تو قرار بود بیای ایران چی شد پس؟ حالا اومدی این سری بیا جاهای دیدنی تهران رو هم ببین ...

ندا سه‌شنبه 4 تیر 1387 ساعت 05:47 ب.ظ http://nedayekhoda.persianblog.ir

دوباره سلام عزیزم
یادم رفت بگم...
وقتی من این کارتو دیدم هنوز کامل نشده بود...ولی عجیب خوب و قشنگ کشیدی....حتی منم که پدربزگتو ندیدم می تونم احساستو کامل بفهمم

مرسی ندا جان ... حالا از نزدیک ببینی متوجه می شی که رنگهاش چرک شدند ... خیلی هم خوب نشده ... عکس نقاشیه بهتر از خودشه ... بازم ممنونم ...

لیدا خانوم تصویرگر سه‌شنبه 4 تیر 1387 ساعت 09:58 ب.ظ http://lililala7.blogfa.com

سلام رفیق قدیمی .....
ممنونم از تبریک تولد خیلی خیلی خوشحالم کردی ممنونم
روز زن هم مبارکت باشه ......
خدا بیامرزه .....
روحش شاد ... من هم دلتنگ مادر بزرگم هستم هنوز ...
عکسشم که گذاشتی خیلی جالب بود ...
معلومه که مرد مهربونی بوده

سلام لیدا جان ...
چه می کنی با هفته تولدت؟ امیدوارم کلی بهت در این هفته و به خصوص روز تولدت خوش بگذره ... جات کلاس خالی خواهد بود ...
روح مادربزرگت شاد باشه ...
به امید دیدار خانمی ...

مهتاب جمعه 7 تیر 1387 ساعت 02:18 ق.ظ http://www.dotiraz1.blogfa.com

سلام وقتی این پستت توخوندم یه جوری شدم و همون موقع کلی نظر برات نوشتم که فرستاده نشده پاک شد(کامپیوتر هنگ کرد) باز امشب نوشته و نقاشیتو دیدم احساس کردم که خیلی توی این حس بهت نزدیکم
امیدوارم خدا بیامرزدشون
حتما توی مراسماشون شرکت کن وقتی ببیند نوشون توی جمع فامیل حضور داره روح شون شاد می شه

سلام مهتاب جان ... حیف شد پستهات پریدند ... خیلی حیف شد ... ممنون از نظرت ... خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه ...

نسترن جمعه 7 تیر 1387 ساعت 11:00 ب.ظ http://anarenoghreie.blogfa.com/

خدا رحمتشون کنه منم میدونم که پدر بزرگتون نقاشی رو دیده و حتما باید اینجوری نقاشیتونو میدیده
امیدوارم زودتر مشکلاتتون برطرف بشه تا همیشه طبق خواسته دلتون رفتار کنید
معلومه نوه خیلی خوبی بودید براشون

مرسی عزیزم ...

حنا شنبه 8 تیر 1387 ساعت 01:19 ق.ظ http://ssseeetttaaarrreee.blogfa.com

سلام. تیریتی جان..خوبی خانومی؟..چه خبرا؟..
راستی تویه روزنامه دیدم هانیبال الخاص نمایشگاه گذاشته..خودش و شاگرداش....شما هم توش هستی؟...
کاش شما هم نمایشگاه میزاشتی...حیفه به خدا...
شوهری فهمید کهاین نقاشیته..عصبانی شد!!!! گفت این همه استعداد...حیفه به خدا....خیلی قشنگه...خیلی
خوش باشی...
بای

سلام حنا جان ... نه من نیستم من که شاگردش نیستم ... من فقط به مدت یکماه اونهم پارسال شاگرد شاگردانش بودم ... منهم که کاری ندارم نمایشگاه بگذارم ... اگر داشتم چشم حتما می گذارم ...
مرسی حنا جان از اینهمه تشویقت ... تا تو رو دارم چه غمی دارم؟

رها شنبه 8 تیر 1387 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام تیری تی
خوبی؟ من مطمئنم که پدربزرگت ازت راضی بوده. حتما اگر هم تو مراسم نرفتی به مزارشون سر بزن. اون حس می کنه و خوشحال می شه...

ممنونم رها جان ... باشه سر می زنم ...

سید محمود جوادی شنبه 8 تیر 1387 ساعت 04:19 ب.ظ http://jawadi.persianblog.ir/

سلام ... خدا بیامرزد اموات شمارا
من با " معلومه کجایی ؟! " به روزم

از شما ممنونم ...

پارمیس سه‌شنبه 11 تیر 1387 ساعت 09:27 ق.ظ http://www.zaxes.blogfa.com

من این احساس شما رو در مورد عموی جوانمرگم دارم.به خاطر پدر بزگتون متاسفم.

منهم به شما تسلیت می گم و ممنون از حضورتون ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد