دیروز با تور به سفر یکروزه رفتم ... در واقع اولین سفرم در سال 87 بود و کلی براش ذوق داشتم ... اما وقتی رفتم دیدم بی خود اینهمه ذوق داشتم ... رفتیم جنگل سی.پی و دریاچه شورمست ... با اونهمه تعریف و تبلیغی که از دوستان شنیده بودم و در سایتش خونده بودم جور در نمی اومد ... به راهنمامون هی می گفتم مطمئنید این دریاچه همون شورمست معروفیه که می گن ؟؟؟!!! ... اونهم هی می گفت آره همینه و شعبه دومی هم نداره ... خلاصه کلی متعجب بودم که آخه چه بر سر اینجا اومده؟ پس اون عکسهایی که تو سایتش دیده بودم کجا هستند ... اونهمه تعریف و تمجید از منظره و امکاناتی که اونجا تدارک دیدند ؟؟؟!!! و باز در مورد خودم به یک نتیجه خیلی مهمی رسیدم ... اینکه از بازید موزه ها و بناهای تاریخی لذت بیشتری می برم تا بودن در طبیعت ... از بس در شهر زندگی کردیم پاک با طبیعت نامانوس شدیم ... در دامان طبیعت بعد از چند ساعت واقعا حوصله ام سر می ره ... نمی تونم مثل مردم عیش و نوش کنم ... از صبح تا عصر یکجا بشینم و بگم و بخندم و دلقک بازی دربیارم و کباب بخورم ... از یک طرف دیگه نمی تونم مثل اونها چشمم رو به روی فجایع زیست محیطیمون ببندم ... وقتی جایی می رم همش مسائل و مصیبتهای اونجا هستند که توجهم رو به خودشون جلب می کنند نه زیبایی ... دیروز صدای اره برقیهایی که جنگل رو از پا در می اوردند واقعا آزارم می داد ... اونهمه زباله ای که هر جایی دیده می شد ... اونهمه شکمچرانی و بی خیالی ملتمون که توام با آزار به موجودات زنده اون محیط بود ... دست خودم نیست نمی تونم مثل بقیه لذت ببرم و نسبت به این مسائل بی خیال باشم ... بگذریم ...
اما دیروز به این نتیجه رسیدم که چقدر خوبه آدم هنر خنداندن دیگران رو داشته باشه ... یکی از نعمتهای بزرگه این نعمت ... موقع برگشت بچه ها چه ها که نکردند ... اینقدر مسخره بازی در اوردیم که واقعا نمی دونستم چطور باید بخندم ... و باز به این نتیجه رسیدم که پسرها خیلی در زمینه خندان دیگران با استعداد تر از دخترها هستند ... چقدر نتیجه گیری کردم !!!
اینهم دو تا عکس از دیروز، اولیش جنگل سی . پی هست و دومیش هم دریاچه شورمست :
سلام اولا من اول شدم...
دوما چطوری؟ از آشناییت خوشحالم...
سوما مطالبتو خوندم
چهارما دمت گرم
سلام عزیزم ... خوش آمدی ... منهم از آشنائیت خوشحالم ... حتما در به دیدارت می آم ...
سلام طوطی بانوی عزیز
نتیجه گیریهای خوبی کردی.
ولی من بودن در طبیعت رو به بودن در موزه ترجیح میدم اما بیشتر میل دارم در آرامش باشم تا در حال کباب کردن و تخمه شکستن و ...
در مورد نعمت خنداندن درست گفتی مردها در این زمینه استعداد بیشتری دارن اما معمولا همسران این نوع مردان از این نعمت یا بینصیبن یا آزرده خاطر!
دیگه اینکه عکسهای قشنگی گذاشتی.
سلام خانم فروردینی عزیز ... اوه راست می گید ... پس همسر اینگونه مردان نشویم ... اما جدا راست می گید ...
خوب و خوش و سلامت باشید ...
سلام تری تی جان
پس آخر هفته خوبی داشتی خدا رو شکر
آی گفتی آی گفتی باورت نمی شه اگه بگم منم دقیقا همین حسو دارم انقدر اعصابم خورد می شه وقتی می روم به دل طبیعت از بس که توی بکر ترین جا ها هم بطری پلاستیکی و ... می بینیم
خدا یه فرهنگ به ما بده انشاا...
خیلی مناظر زیباییست
سلام مهتاب عزیزم ... آره بد نبود ... جای شما خالی بود ... آره امان از این ظروف یکبار مصرف که همه جا رو به افتضاح کشیده... در مدارس باید به جای اونهمه درس به درد نخور فرهنگ سازی کنند که متاسفانه نمی کنند ...
سلام تیری تی جان...خوبی؟
ببخش که دیر جوابتو دادم.....ممنون که به من سر زدی و تبریک گفتی.....از اون شعر پرسیدی فکر کنم مال مولوی باشه ....فکر کنم......اما خط خودم بود.......اما خیلی دردسر داشت نوشتنش....می خوام از این به بعد اگه خط می نویسم با این نرم افزارهای کامپیوتری بنویسم....راحتتره ...نرم افزارشو از یکی از همکارام گرفتم...امتحانش کردم بد نیست
بگذریم
ولی عجب جایی رفته بودین ها برعکس تو که فکر می کنی قشنگ نبوده ولی عکس هات خیلی خوبن...البته توی ایران تو نباید توقع رنگ و رو و طبیعت و محیط زیست مناسب و نگاه شاعرانه و طبیعت دوستانه باشی.....عزیزم اینجا ایرانه
........ایران
خوش باشی
سلام ندا جان ... آفرین خط خودت بوده ... نه حیفه نرم افزاریش نکن ... بگذار حداقل به خاطر وبلاگت هم شده کمی هنرهاتو رو کنی ... یعنی تمرین کنی یادت نره ... ما نرم افزار نمی خواییم ... ما خط خودت رو می خواییم ...
نمی دونم ... جاش بد نبود ... جنگله خوب بود ... دریاچه هه تحفه ای نبود ... به خاطر خشکسالی کم عمق و لجن شده بود نسبتا ... می بینم که هنوز حس ایران فلان است رو داری ... اما خوب راست می گی ... اینجا همه چیز رنگ پریده است ... حتی اگر در اعماق جنگل هم بری باز سبزها خیلی سبز نیستند ... نمی دونم چرا ... ؟ اما با اینحال قربون ایرانویج خودمان برویم ...
سلام عزیزم
می بینم که تنها تنها می ری ؟؟؟؟؟
من خیلی سفر دوست دارم می گم ایندفعه منو هم با خودت ببر اگه تنها بودی ....
جالبیش اینجاست که خیلی ها که دیگران رو می خندونن از همه بیشتر درد و مصیبت و رنج رو احساس می کنن
هرگز خنداندن هنر نیست بلکه یه حس درونیه ....
تا دیگران رو دوست نداشته باشی نمی تونی اونا رو بخندونی
راستی دلم تنگیده واست عزیزم ....
علیک سلام لیدا جان ... انشااله یه سفر ی جور شه باهم بریم ...
حق با توست ... چه حرفهای جالبی زدی ... نمی دونستم ...
منهم دلم تنگیده ... به امید دیدار ...