اوج بی شخصیتی

شش سال بود سر کلاس درسی ننشسته بودم ... کلاس عملی هنری چرا ولی درسی نه ... چقدر سخته برام ... با اینکه درسش مثل درسهای دانشگاهم ریاضی و خشک نیست بلکه اون چیزیست که خیلی خیلی دوست دارم و تاریخ هنره اما با اینحال سر کلاس سه ساعته اش قشنگ جون می دم  ... هزار بار سر جام دولا و راست می شم ... گردنم رو به هزار جهت می چرخونم ... مدام نفس عمیق می کشم که خوابم نبره ... مدام تو دلم  نهیب می زنم که استاد داره نگات می کنه ... نخواب ... نخواب ... نخواب ... اما دست خودم نیست ... پلکهام یواش یواش رو هم می رن ... مجبور شدم تو کیفم بگردم ببینم خوردنی چیزی پیدا می کنم یواشکی بخورم تا شاید خوابم نبره ... از شانسم آدامسی هم در کار نبود ... تنها چیزی که پیدا کردم یک بسته چیپس و سه بسته آلوچه بود ... مونده بودم اینها رو چطور بخورم که کسی متوجه نشه ... تو دلم گفتم بی خیال ... ناجوره ... زشته ... کمال بی شخصیتیست اینکار ... راه دیگری برای فرار از خواب پیدا می کنم ... باز نشستم و نت برداشتم ... اما دیدم سرم همینطور داره پایین و پایین تر می آد و دارم می افتم از خستگی ... باز رفتم سراغ کیفم ... مجبور شدم آلوچه رو انتخاب کنم ... چون چیپس صدا می داد ... با کمال دقت به طوری که بقل دستیم هم متوجه نشه یواشکی تو دهنم گذاشتم ... خیلی حال داد ... حالا دیگه استاد به اسلایدها رسیده بود و چراغها رو خاموش کرده بودند و راحتتر می شد چیزی خورد ... دیگه آخرهای کلاس پاک قاطی کرده بودم ... قاطی و ناراحت از خیلی مسائل ...  استاد اومد کاری رو توضیح داد و گفت در این مجسمه نمونه هایی از کژنمایی دیده می شه ...  به نظرم با تعریفی که از کژنمایی ارائه داده بود جور در نمی اومد ... مجسمه دفورمه شده بود اما کژنمایی نبود ... اعوجاجی نداشت ... خدای من چه کار زشتی کردم ... یهو بی هوا و بدون اینکه فکر کنم گفتم: "اجازه؟؟؟!!!" ... بعد که گفت بفرمایید حالا مونده بودم چطور مخالفتم رو با نظرش، با نظر این مرد بزرگ و پرتجربه در تاریخ هنر و سایر مسائل اعلام کنم ... کاملا به اته پته افتاده بودم ... تو دلم گفتم وای این چه غلطی بود کردم !!! حالا چی بگم ؟ بعد با عصبیت خاص در حالیکه صدام می لرزید مخالفت خودمو اعلام کردم ... و اونهم باز نظر خودشو گفت که نه این کژنماییست، گردنشو ببینید و ... خلاصه اینکه توجیه نشدم فقط ضایع شدم همین!

نظرات 6 + ارسال نظر
رادیکال سه‌شنبه 15 مرداد 1387 ساعت 02:03 ب.ظ http://radikalbashi.blogfa.com

سلام
چرا خبر آپ کردنتون نمی دین؟؟؟
بابا این طرحا آخرشه
همون طرحای نیمه کاره رو می گم
اما اصلا نیمهکاره نیست
خودش یه سبکه
حسودیم شد

ببخشید که خبر نمی دم ... باور کنید نمی رسم ... حتی نمی رسم به وبلاگ خیلی از دوستان سر بزنم ... و واقعا شرمنده همشون هستم ...
ممنون از تعاریفتون ... شرمنده می فرمائید ...

مهتاب سه‌شنبه 15 مرداد 1387 ساعت 03:44 ب.ظ

چه خوب وای خوش به حالت

اصلا هم ضایع نبودی خوب خوابت می یومده دیگه
بعدشم سوال کردی خوب نظرت و دادی خیلی هم خوب کردی

(هسته آلوچه هارو چی کار می کردی؟)

چی رو خوش به حالم مهتاب جان؟ خوردن سر کلاس رو می گی؟
آره نظرمو دادم اما نصفه نیمه ... کاش قاطع می گفتم حرفی نبود ...
راستش هسته ها رو تو دستم گرفته بودم ... تا آخر کلاس ... اینجای کار هم ضایع بود ...

سید محمود جوادی سه‌شنبه 15 مرداد 1387 ساعت 04:08 ب.ظ http://jawadi.persianblog.ir/

خدا بگم چکارت کنه . کلی خندیدم . احساس کردم منم سر اون کلاس بودم و تمام حرکاتتو دیدم . خیلی خوب از پس توصیف خودت براومدی . آفرین .

معلومه که حسابی خوش خنده هستید ... ولی خوب حرکات و سکناتم خدائیش بیشتر جای تاسف داشت ...
از شما ممنونم ...

لیدا خانوم تصویرگر چهارشنبه 16 مرداد 1387 ساعت 12:07 ق.ظ

سلام عزیزم ....
خیلی جالب بود متنی که اینجا نوشتی ....
تو خیلی آدم محتاطی هستی ..... و این گاهی خوب نیست به نظر من به ضررت می شه
آدما خیلی پر رو هستن و خیلی ها هستن که احترام حالیشون نیست با اونا چه جوری می خوای برخورد کنی ؟؟؟؟؟
در مورد خودم و اسمی که انتخاب کردم هم باید بگم که من درونم خیلی خیلی خیلی با ظاهرم فرق داره هیچ کس تا به من نزدیک نشه نمی فهمه که من توی دلم چی می گذره
من خیلی خیلی درون گرا هستم
سکوت سرد هم اسمیه که به باطن من نزدیکه دوست عزیزم

بله لیدا جان ... کاملا آنچه که در موردم گفتی راست گفتی ...
ممنون عزیزم از توضیحاتی که در مورد خودت و اسم وبلاگت دادی ... راستش رو بخوای اصلا این مسئله رو در موردت نمی دونستم ...

ندا پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 01:02 ب.ظ http://nedayekhoda.persianblog.ir

سلام تیری تی جان
منم مثل بقیه از نوشته ات کلی خندیدم...خیلی خوب حالتو توصیف کردی.....راجع به نشستن سه ساعته هم سر کلاس می دونم چقدر سخته ...راستی قبلا چی کار می کردیم از صبح تا شب تو دانشگاه؟؟؟
مواظب خودت باش

سلام ندا جان ... احوالت چطوره ؟ جای تو در این کلاس خالیه ... البته از جهاتی خالیه و از جهاتی نه ... چون سه ساعته و سخته نشستن از این جهت می گم نه ... وگرنه از مابقی قضایا واقعا جات خالیست ...
راست می گی اون موقعها چقدر تحملمون بیشتر بود ... هم اون درسها رو تحمل می کردیم ... هم اون استادهامون ... هم ساعتها نشستن رو ... خیلی دور شدیم نه ؟

فروردینی دوشنبه 28 مرداد 1387 ساعت 11:34 ب.ظ

همه ما از این ضایع شدنها داریم. مثلا من دو روز پیش به اقایی که داشت دیوارمون رو رنگ می کرد دو بار سلام و خسته نباشید گفتم و چون دیدم این زیاد تحویلم نگرفت تازه یادم افتاد که یکم پیش هم من بهش سلام و خسته نباشید گفتم! اما بعد نخواستم روزم خراب بشه و هی بدوبیراه بگم... بی خیال شدم و اهمیتی ندادم! البته وقتی این اتفاقات در جاهای خلوت پیش بیاد و یا با ادمهایی که کمتر باهاشون در تماس باشی، فراموش کردن و بی خیالی ازش راحتتره!

بله ... از این ضایع شدنها می شه درسها گرفت ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد