یعنی ممکنه ...

دلم می خواست امروز و امشب چیزی بنویسم ... به مناسب این روز ... نمی دونم تو رویام یا واقعیت ... گیج شدم ... چه حرفهایی قشنگی شنیدم ... رویایی ... ترسیدم ... از حرفهایی که وعده زندگی رویاییم رو بهم می ده می ترسم ... تو چه تنگنایی قرار گرفتم فقط خدا می دونه ... هی می خوابم ... خوابم نمی بره ... منگم ... قادر به انجام هیچ کاری نیستم ... این کنفرانس رو خدا بگم چه نکنند ... در این شش سال اخیر درست بعد از برگزاری هر کنفرانس وقتی به تهران برگشتم یه طوری شده ... کلافگی ... بی حوصلگی و سردرگمی و خیلی حسهای دیگه به سراغم می آن ... در این بین از اینکه اینهمه برای مهمانانمان (مادربزرگ و خاله ام) وقت و انرژی بگذارم خسته شدم ... رهاشون کردم ... دیدم باز داره پای دخالتشون به مسائل شخصیم و احساسیم باز می شه ... دیگه تحویلشون نمی گیرم ... دیگه انرژیی برام نمونده که نثارشون کنم ... مهمانداری خیلی سخته ... هفته اولش خوبه ... همه چیز تازه است ... اتاق بوی چمدان و اون کشوری که از اونجا اومدند رو می ده اما بعد حوصله ها سر می ره ... حوصله اونها از دست ما و نحوه به قول خودشون کسالت بار زندگیمون و حوصله ما از دست اونها و اخلاقهای عجیب و غریبشون که با خودشون برامون سوغات اوردند ... کاش می تونستم به نحو بهتری مهمان نوازی کنم ... اما نمی تونم ... درگیر کارم ... نمی تونم ببرم بگردونمشون ... تنها کاری که از دستم بر می آد ... خرید کلی سوغاتی های رنگارنگه که با خودشون ببرند ...

اما امروز ... چه حرفهای قشنگی شنیدم ... حرفهای قشنگ زیاد شنیده بودم ... اما اینهمه حرف قشنگ نه ... دو ساعت تمام حرفهایی که تمام از فضایل اخلاقی و مهربانی و صبوری و باسلیقگی و فهمیدگی و حمایت طرفم باشه نه ... می ترسم ... در جائی خوندم که "بزرگترین گناه ترسه – عیسی مسیح" ... حالا هر بار که احساس می کنم این حس داره به سراغم می آد مدام این جمله رو با خودم تکرار می کنم ...

امیدوارم هر آدمی تو زندگیش بتونه راه درست رو تشخیص بده ...

اما پس دلم چی می شه؟

نظرات 7 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 11 شهریور 1387 ساعت 09:10 ق.ظ http://www.dotiraz1.blogfa.com/


از چی می ترسی؟
مگه مادر بزرگت نرفته بودند؟
همه چی درست می شه نگران نباش

از اینکه بلاهای گذشته دوباره تکرار بشند ... چون نشانیها همونهان ...
نه راستش حالا حالاها هستند ... بله امیدوارم مهتاب جان ...

نقطه...ته خط دوشنبه 11 شهریور 1387 ساعت 11:38 ب.ظ http://www.shirin111.blogfa.com

سلام
اول از همه تورو خدا یه رنگ بنویسین کور شدم تا اومدم بخونم
:D
............
تشخیص راه درست خیلی سخته ، انتخاب یه چیز از بین همه اونای دیگه
امیدوارم هر آدمی تو زندگیش بتونه ;) ....

شرمنده شیرین جان ... خیلیها این شکایت رو دارند ... راستش بک گراند اصلی سفیده اما مثل اینکه در بعضی سیستمها این بک گراند باز نمی شه و شما مشکی می بینید ... سعی می کنم قالب دیگری انتخاب کنم ... اما راستش فعلا نمی رسم ...
....
آره خیلی سخته ... می گن راه درست اونیه که دلت گواه می ده ... اما دل منکه گواهی نمی ده ...

دلارام سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 03:07 ب.ظ http://dellarramm.blogfa.com/

سلام تی ری تی جون

رسیدن به خیر... خوشحالم که سفر اصفهانت تموم شد و با وجود همه نگرانیهات با خوبی و خوشی به پایان رسید..
عکسای خیلی خوشکلی گذاشتی . حالا که اصفهان رو ندیده بودی کاش یکی دو روز میموندی و برای خودت از جاهای دیدنیش دیدن میگردی.
من هم فقط یه بار رفتم اصفهان اونم وقتی ۶ یا ۷ سالم بود و به این ترتیب هیچ چیزی ازش یادم نیست و در واقع بهتره که بگم اصلا نرفتم.
سکه ای هم که گرفتی مبارک باشه.
در مورد مادربزرگ وخاله ات زیاد سخت نگیر. درست میگی هفته اول وقتی هنوز همه چیز تازه و جدیده یه حس دیگه ای داره ولی کم کم که عادت میشه همه چیز عوض میشه و شاید این اختلاف سلیقه بین شما و مادربزرگ وخاله ات به خاطر اینه که از هم دورین و جاهای مختلفی زندگی میکنین.
خوش بگذره خانومی.

سلام دلارام عزیزم ... ممنون که بهم سر می زنی ... آره سفر تموم شد ... جات خالی ... انشااله این بار که اومدی ایران قسمت بشه اصفهان رو هم بری و همه جاش رو بگردی ...
آره خوب اختلاف فرهنگی خیلی زیاده (متاسفانه) ... تقریبا هیچ آرامشی برام نمونده و به زور زمان جور می کنم می آم اینجا ...

فروردینی سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 06:48 ب.ظ

عجب! نمی دونم از همون شاهزاده شنیدی یا...
با اینکه ما زنها در شنیدن این حرفها دل سیری ناپذیری داریم اما معمولا اشخاصی که از این حرفها نمی زنن قابل اعتمادترن و امکان تحقق این رویاها رو برای ما زنها بیشتر فراهم می کنن.
این حرفم هم همونطور که می دونی عمومیت نداره و همیشه استثناهای قشنگ و خوبی هم هست.

نه خانم فروردینی عزیز ... از شاهزاده نبوده ... بله کاملا حق با شماست ...

سید محمود جوادی سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 09:16 ب.ظ http://jawadi.persianblog.ir/

سلام
دیکه به کلبه ما سر نمی زنید چرا ؟

باور بفرمایید آقای جوادی خیلی تو زندگیم وقت تنگ شده ... موندم توش بدجور ... اینجا رو هم بزور می رسم بیام ... یکی اینکه عادت کرده بودم هر وقت بیائید بهم خبر بدید «بروزم» بیام ...

سید محمود جوادی سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 11:35 ب.ظ http://www.jawadi.persianblog.ir/

سلام
از اینکه تشریف آوردید اما من نبودم عذرخواهی می کنم . باور کنید این نمایشگاه یه نمایشگاه عجیبی بود برای من . خیلی ها زمانی آمدند که من نبودم و نمایشگاه تبدیل شد به مجلس یادبود محسن زسول اف . خدا رحمتش کنه ... نمایشگاه فرصت مناسبی برای دیدن دوستان بود . همون قدر که بخاطر دیدن بعضی از دوستان مجازی ام در این نمایشگاه خوشحال شدم همون قدر هم بخاطر ندیدن خیلیهاشون ناراحتم .

اوه نه خواهش می کنم ... انشااله در نمایشگاههای بعدیتون شما رو ملاقات خواهیم کرد ...

ع پنج‌شنبه 14 شهریور 1387 ساعت 02:42 ق.ظ

سلام.نمیدونم چند وقته اینجا نبودم...اما الان که اومدم باز دیدم داری با خودت کلنجار میری...ریلکس کن دختر :-)

اوه راست می گی واقعا ... ممنون از توصیه تون آقای ع عزیز ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد