پرواز ...

رفتیم پارک پرواز ... دلم می خواست از اون بالا خودمو بیندازم پایین ... بال بال بزنم ... شاید بتونم طبق اونچه که همیشه تو خوابهام دیدم پرواز کنم ... ولی جدا داشتم پرواز می کردم ... یه سری از خوشحالی پرواز می کنند و من از ناراحتی ... ادامه مباحثه و گفتگو و از سلایق و اخلاق و آداب گفتن ... صحبت از رویاها و محالات ... صحبت از اون لقمه های گنده ای که هر کس دوست داره تو زندگیش برداره ... باهم پرواز کردیم ... رفتیم اون بالاها و برگشتیم ... وقتی برگشتم دیگه زمین و زمانی نمی شناختم ...

چی می شد این آدم چند سال زودتر تو زندگی من می بود ؟ چی می شد اگر من بزرگتر از اون نمی بودم ؟ چی می شد منهم دیپلمه می بودم ... یه دیپلمه موفق مثل اون تا فکر نکنه دارم کتابهامو و مدرک لیسانس ... امو و شرکت در کنکور ارشد رو دارم به رخش می کشم ؟ چی می شد اگر منهم عشق مسابقات رالی و شکار و گشت و گذار با خیلی از دوستان و بریز و بپاش رو می داشتم؟ چی می شد اگه ... دارم می میرم ...  

 

                        

نظرات 18 + ارسال نظر
داریوش سه‌شنبه 26 شهریور 1387 ساعت 09:52 ق.ظ http://skyblog.blogsky.com/

سلام. چه قالب ساده و قشنگی داری! به طراح قالبت ایمیل زدم و ازش راهنمایی خواستم که بهم بگه چه جوری می تونم دستی به سر و گوش این قالب مزخرف بلاگ اسکای بکشم!!

جدی ؟؟؟ زیباست ؟؟؟ پس دست طراحش درد نکنه ... به نظر خودم هم خوبه اما خوانندگان محترم می گن خوب دانلود نمی شه ....
موافقم طرحهای بلاگ اسکای خیلی محدودند ...

امید سه‌شنبه 26 شهریور 1387 ساعت 09:55 ق.ظ http://harfneveshteh.blogsky.com/

جالب بود .
اگه قابل دونستی یه سری هم به وبلاگ من بزن .

خواهش می کنم ... چشم می آم حتما سر می زنم ... همین الان ...

یک دوست سه‌شنبه 26 شهریور 1387 ساعت 10:37 ق.ظ

سلام به تیری تی عزیزم
امیدوارم شاد باشی همیشه
چرا فکر میکنی بزرگتر بودن تو یا تفاوت تحصیل و یا نمیدونم هر فرقی که تو میگی میتونه اینقدر مهم باشه
به خدا اگه همو از عمق وجود دوست داشته باشید این مسائل خیلی زود کمرنگ میشن
اگه انتخابت عاقلانه باشه این مسائل مهم نیستند
امیدوارم همیشه لبت خندون باشه
شاد شاد شاد باشی

سلام دوست من ... کاش اسمت رو هم می نوشتی تا من اینقدر از کنجکاوی نمیرم ... چی می شه مگه؟
خوب می دونی خیلی چیزها مهمه آخه ... فقط احساسات که نیستند ... شرایط هم مهمند و بعدها تو زندگی نقش بازی می کنند مگر اینکه اخلاقها به هم بخوره ... اونوقت شاید بشه اینها رو کاریش کرد ...

رها سه‌شنبه 26 شهریور 1387 ساعت 04:11 ب.ظ

تیری تی جونم. امیدوارم ناراحتیت زودتر برطرف بشه. کاملا می فهمم چی می گی اما نمی دونم جواب سوالاتت رو چه جوری بدم چون تو ذهن خودم از این سوالات دیوونه کننده زیاده که هیچ جوابی براشون نیست. بعضیها می گن حکمتی توشه اما واقعا نمی دونم علت چیه.
برات دعا می کنم عزیرم...امیدوار باش.

ممنونم ازت صبای عزیزم ... منم امیدوارم مسائل حل بشن ... هم من و بیشتر از من مال تو دوست خوبم ...
باشه چشم امیدوار خواهم بود ... لطف داری عزیزم ...

سید محمود جوادی سه‌شنبه 26 شهریور 1387 ساعت 04:17 ب.ظ http://jawadi.persianblog.ir/

سلام
پروازت را به خاطر بسپار
منم با " زن ذلیل " به روزم

چشم حتما آقای جوادی ...
ممنون که خبرم کردید ... حتما می آم الان ...

یک دوست چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 09:14 ق.ظ

سلام به تیری تی عزیزم
امیدوارم شاد و سرحال باشی
خیلی مهم نیست که اسمم چی باشه یا من کی باشم یا تو رو بشناسم یا نه
مهم اینه که باهات دوستم و اکثر روزها وبلاگت رو میخونم
نوشته هات ساده و قابل لمس هستن
و همین واسه من خواننده خیلی مهمه

به نظر من شرایط خیلی مهمه منتها بعد از احساسات
بهتره یه باره دیگه شرایط ایشون رو با احساسات خودت روی دو کفه ترازو بگذاری ببینی کدوم واست مهمتره
بازم باید زیاد فکر کنی
البته من نمیدونم اختلاف سنی شما و ایشون چقدره؟
امیدوارم مثل همیشه شاد و موفق و پیروز باشی
من بازم میام بهت سر میزنم

ممنونم دوست عزیزم ...
چرا مهم نیست؟ والا برای من حداقل خیلی مهمه ... حداقل یه راهنمایی بکن ... من خودم بهت ادرس دادم یا یکی از دوستان یا خودت اینجا رو کشف کردی ... اینو که می تونی بهم بگی ... و اینکه خانمی یا آقا ؟ ممنون می شم ...
اختلاف سنی ما یکساله اما مشخص نیست ...
آره باید تامل بیشتری کنم ...
مرسی عزیزم از اینکه می آی اینجا ... بازهم برام نظر بگذار ... خوشحالم می کنی ...
تو هم شاد و موفق باشی ...

پرنده تنها چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 10:15 ق.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

من اگه به جای تو بودم دوست داشتم از اون بالا خودمو پرت کنم بیفتم پایین بمیرم ... هر چند عرضه این کارو ندارم ...
آره پسملم ...
حیف که یه بار بیشتر نمیشه نظر داد ... اومدم چند روز پیش دوباره نظر بدم دیدم یه بار بیشتر اجازه نداشتم ...

نه بابا ... چرا اینقدر ناامید ... بده اینقدر ناامید نباشید اول جوونی ... تازه چرا جای من ؟ مگه من چه شرایط بدی دارم که باید خودمو هلاک کنم ... اینقدر اوضاع خوب و عالیه ...
جدی؟ بیشتر نمی شه نظر داد؟ نمی دونستم ... ببخشید ... اگر دست خودم بود درست می کردم ...

موریانه های چوبی چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 01:42 ب.ظ http://http://mooriyanehayechoobi.blogfa.com/

سلام به روزم.

لیدا خانوم تصویرگر چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 02:24 ب.ظ http://lililala7.blogfa.com/

سلام عزیزم چقدر آپ کردی ....
من خیلی وقته مثل اینکه نیومدم یا تو زود زود آپ می کنی ؟
اجازه بده بخونم دوباره میام .....
دلم واسه نقاشیای خوب و عالیت تنگ شده ....
تو خوبی ؟ بهتری ؟ چه می کنی با کارت ؟ به کجا رسوندیش ؟
بیا ببینمت یه روز اگه دوست داشتی ....
نقاشیاتم بیار

لیدا جان ... من خیلی هنر کنم هفته ای یک یا دو بار آپ می کنم ... هر وقت دوست داشتی و فرصتی بود بیا ... خوشحال می شم ...
خیلی هندونه زیر بقلم می گذاری لیدا جان ...
کارم رو هم دارم هنوز ... هنوز سر و کله می زنیم با همه ...
خیلی دوست دارم یکروز بیام ببینمتون ... حتما تو برنامه ام می گذارم ... اما کاری ندارم ... خیلی کم کار شدم لیدا ... اصلا فرصت نمی شه ...

لیدا خانوم تصویرگر چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 02:39 ب.ظ

اول از همه باید بگم اون شبی که اومده پایینه خونتون و واست دست تکون داده خیلی شب رویایی بوده
اما اینکه تو می گی حالا که بهش رسیدم نمی خوام خیلی واسمعجیبه پس یه جای کارت اشتباه بوده عزیزم ...
یه انتخابت اشتباه بوده یا اون تو رو اشتباه گرفته یا اینکه تو یه کمی زدی به بی خیالی ....
اما به نظر من عشق خوبه اما به موقع باید به نتیجه برسه وگرنه بی فاییده است .....

آره شب خیلی رویائیی بود و خیلی غافلگیر شدم ... و صدالبته خیلی استرس زا ...
نظراتت برام جالب بودند ... و هستند ... خیلی دارم روشون فکر می کنم عزیزم ... مرسی لیدا جان ...

دلارام پنج‌شنبه 28 شهریور 1387 ساعت 06:20 ب.ظ

سلام تی ری تی عزیز...

کاش گاهی وقتا میشد عقل این همه تو کار احساس دخالت نکنه و اون موقع تو بعضی موارد تصمیم گیری بهتر میشد.. در مورد این مسایلی که گفتی کوچکتر بودن و دیپلمه بودن واقعیت اینه که مهم اینه که اون دو نفر همدیگه رو بفهمن و دوست داشته باشن و گرنه از این موارد زیاد هست که بخوان خرده گیری بشه و ایراد بزارن و حرفای طرف مقابل رو به رخ کشیدن حساب کنن...
نمیدونم بهترین کار و تصمیم قطعا دست خودت خواهد بود. امیدوارم که هر چی هست برات بهترین باشه و روزای خوب و شادی رو در پیش رو داشته باشی....

ممنون دلارام جان ...
آره موافقم این تفاهم داشتن خیلی اصل مهمیه ... خیلی زیاد ...
بازهم ممنون که می آی اینجا ... خوشحالم می کنی عزیزم ... موفق باشی ...

فروردینی جمعه 29 شهریور 1387 ساعت 05:21 ق.ظ

سلام طوطی بانوی عزیز
توی بد حالتی گیر کردی! خیلی سخته! خدا کمکت کنه!
همیشه استثناهای زیبایی هست که شاید تو هم جزو اونها بشی! یاد داستان عشقی از یک زوج چینی افتادم که چند ماه پیش خوندم. یک مردی عاشق یک زن بیوه بزرگتر از خودش حدود ۱۰ سال می شه و به اهالی پشت می کنه و با این زن در کوهستان خارج از ده ازدواج می کنه و برای عشقش در کوهستان پله های می سازه. ..

ممنون خانم فروردینی عزیز ... امیدوارم خدا به هممون در تصمیم گیری درست کمک کنه ...
اما ما دیگه همچون اختلاف سن فاحشی هم نداریم ... همش یکسال ناقابله ...
بقیه داستان چی شد ؟ پله می سازه بعد چی می شه ... تازه رسیدید به جای حساس قطعش کردید ... منبعش رو بی زحمت معرفی کنید ...

ندا شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 03:41 ب.ظ http://nedayekhoda.persianblog.ir/

سلام تیری تی عزیزم
من چند روزه که می آم و می خوام برات بنویسم اما صفحه ی پیغامهات باز نمی شد...تا الان...
خیلی به فکرت بودم ..به فکر چیزهایی که گفتی ...چیزهایی که نوشتی....می دونی یه جورایی فرق کردی از اون فرق هایی که آدم دلش غنج می ره واسه داشتنش...همین دودلی ها و ترس و تردیدهاش هم خوبه ...هنرمندی مثل تو حیف بود این حس رو اینطوری تجربه نمی کرد...به عنوان یه آدمی که کمی می شناستت بهت می گم که گمش نکن ...نگهش دار ...اینقدر هم حساب شرایط و ۲*۲ =۴رو نکن....
این فضا از لای پنجره هاهم به دلت می رسه
سخت نگیر...چون مثل بهار و پاییز بی تقلا به دلت می شینه
تجربه اش کن...مفیده


راستی یه خبر.......عسل اومده ایران خیلی از شماها پرسید ...دوست داشت که ببینتت....پنج شنبه ی دیگه هم واحد مطالعات دانشگاه افطاری می ده کاش می اومدین تا همه همدیگرو ببینیم...

ممنونم ندا جان که بهم سر می زنی ... خوشحالم کردی ... مرسی از نظراتت عزیزم ... جدی فرق کردم؟ امیدوارم فرق مثبت کرده باشم نه منفی ...
فضا فضای خوبیه برام ... به این معتقدم ... بازهم ممنون ندا جان ...
سلام منو به عسل برسون ... خیلی زیاد ...
کاش منم بتونم پنجشنبه رو بیام ...

نسترن شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 06:27 ب.ظ http://anarenoghreie.blogfa.com

سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه و ببخشید که چند وقته کمتر میام اینجا راستش کلا کمتر اینترنت استفاده میکنم
پرواز رو خوندم .دو بار. اما هنوز کاملا نفهمیدم چی شده. میرم دوباره بخونمش هم این مطلب و هم مطالب قبلی رو.

ممنون نسترن جان از اینکه اومدی ... دلم برات تنگ شده بود ... خیلی زیاد ...
راست می گی ... قبول دارم کمی بد نوشتم ... از این شاخه به اون شاخه پریدم کمی ...

حنا یکشنبه 31 شهریور 1387 ساعت 01:08 ق.ظ http://ssseeetttaaarrreee.blogfa.com

سلام تیری تی جونم...خوبی؟ خیلی وقته که برات نظر نزاشتم..منو ببخش...یه ذره دل و دماغ نداشتم...خوبی خانومی؟ کار و با ر چطوره؟...درس میخونی برایه فوق؟..خوش به حالت که میدونی چی بخونی...من که هنوز موندم چی بخونم!
به به..خبرهاییه؟ چشم ام روشن؟!!راس میگی تیریتی جان..این حس و حال عاشقی خیلی استرس زا و خوشه....
انشالا که هرچی خیره پیش بیاد...
مامانت اینا خوبن؟ خاله و مادربزرگ رفتند؟...جایشان خالی نباشه..
میتو چطوره؟..
ماله ما هم برگشته خونه!...از امروز ول اش کردم ...حالا نمیدونم کجا رفته! هرچی صدا میزنم هیچ جوابی نمیاد!..
دلم برات تنگ شده.
مواظب خودت باش
بای

حنا جونم خواهش می کنم ... هر وقت راحتی نظر بگذار ... همه ما همینطوریم و گاهی واقعا دل و دماغ نظر گذاشتن نیست ... منم اینچنینم ...
فوق هم فعلا که ول شده ... باید دوباره بچسبم ... کمی برنامه ام نامشخصه سر همین اینطور شده ...
راست می گی اینکه نمی دونی چی بخونی کمی بد و سخته ... به نظر من زبان بخون ... که هم بدرد می خوره و همین اینکه تو اینکار دست داری ...
خبر هم که هنوز نه ... فعلا که خبر خیلی جدیی نیست ... شاید بشه و شاید نشه ... نمی دونم .. محتاج دعائیم ...
خاله ام رفت ... مادربزرگم هست هنوز ... ممنون عزیزم از اینکه جویای احوالمون هستی ..
میتو هم هست ... ساکته فعلا ... اما امان از یکماه آینده ... تنهاییش دلمو به درد می آره ...
مواظب می توت باش عزیزم ...
منم دلم برات تنگ شده .. امیدوارم به زودی ببینمت ...
قربانت برم ...

نسترن دوشنبه 1 مهر 1387 ساعت 09:55 ب.ظ http://anarenoghreie.blogfa.com

ممنونم از همه کامنتهایی که برام گذاشتید.نه شما اصلا بد ننوشتید.من نفهمیدمش چون مطلب قبلیو نخونده بودم. اما حالا حستونو میفهمم و خیلی خوشحالم که همچین حالی دارید.تفاوتهایی که حس میکنید با هم دارید نمیتونه مانع احساستون بشه
امیدوارم زودتر همه شک و تردیدها از بین بره و بتونید خوب تصمیم بگیرید

ممنونم نسترن جان ... بله منهم امیدوارم ...

یک دوست سه‌شنبه 2 مهر 1387 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام به تیری تی عزیز
امیدوارم شاد و سرحال باشی
من خانم هست
خیلی خوشحالم که میام به وبلاگت
خیلی مهم نیست که من کی ام
فقط اینو بدون که یه دوستم که تو واسم مهمی

من عاشقم
عاشق همسرم
مدتها پیش عاشق شدم
هنوز هم هستم و به برکت این روزای عزیز از خدای مهربون میخوام که عاشق بمونم
به خاطر همین میدونم چه حسی این عشق


بازم میام عزیزم
شاد شاد شاد باشی

سلام عزیزم ... دوست عزیزی که نمی دونم کیستی ... و اصلا هم نمی تونم حدس بزنم که کیستی ... اشکال نداره ... هر جور تو می خوای ...
مرسی عزیزم ... آره شاد و سرحالم ...
چقدر خوشحالم که می شنوم عاشق همسرت بودی و هستی ... چقدر خوبه که این عشق تداوم داره ... عالیه عزیزم ...
منهم برات آرزوی شادی دارم ... ممنونم ازت ..
...

سلام طوطی بانو
به نظر من زیادی داری به قضیه از زاویه عقل نگاه می کنی بگذار یه مقدار هم احساس توی این جور تصمیماتت نقش داشته باشه.این چیزهایی که نوشتی معیاری برای رد کردن طرفت نیست.
من پیشنهاد می کنم توی این شرایط از یه مشاور کمک بگیر اون میتونه خیلی خوب راهنماییت کنه.
اگه دوست داشتی به وبلاگ من هم سر بزن گورخرم رو ببین و نظرت رو بگو.

راست می گید ... اما عقل و احساسم با همه تقریبا ... آخه باید دوتاش باشه ... وگرنه ...
ممنون از راهنمائیتون ... باشه حتما از مشاور کمک می گیرم ...
چشم الان می آم ... چند بار قبلا خواستم بیام اما نقص فنی داشت وبلاگتون باز نمی شد ...
ممنون از نظرتون ... خوب و خوش باشید ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد