روزها می گذرند ...

 

روزها می گذرند ... به سرعت تمام ... طبعا برای همه اینچنینه ... کاش یه ذره فقط یه ذره کندتر می گذشت ... غمم می گیره از اینهمه سرعت و اینهمه عدم استفاده ... روزی سه ساعت در ترافیک موندن و 8 ساعت خواب بودن و دو ساعت صرف صبحانه و ناهار و شام و عصرانه و میان وعده و ... بقیه هم به کار کارمندی بیهوده می گذره ... مدتهاست می خوام دعا کنم ... نمی شه ... دعا کردنم نمی آد ... فکرم منحرف می شه همون اولش ... نمی تونم چیزی از خدا بخوام ... دیگه خواستن برام مفهمومی نداره ... تو دلم میگم هر چی صلاحه خودش محقق می کنه من این وسط چه کاره ام که بخوام ... فقط می تونم دعا کنم برای آمرزش روح درگذشتگان که خیلی بهشون معتقدم ... هفته پیش رفتم آرامگاه ... کلی آروم شدم ... روز قبلش رفتم موزه تا مثلا با دیدن آثار هنری اساتید آروم بشم اما نتونستم کارها رو تماشا کنم ... حسش نبود اصلا ... دو ساعت تمام اونجا نشستم و به بازدیدکنندگان خیره شدم ... مثل همیشه فضولی تیپ و قیافه و بعد حدس زدن اینکه این چه جور آدمی می تونه باشه؟ چه ها بر او گذشته و اگر دختر و پسری می دیدم شروع می کردم به حدس زدن اینکه ایندو چند وقته با همند؟ چقدر همو دوست دارند؟ کدومشون بیشتر؟ آیا همینطوری با همند یا قصد ازدواج دارند؟ اگر دارند آیا بهم می رسند یا نه؟ فکرم شده پر از این افکار پوچ ... بعد از کلی کلافگی ... نگاهم یکباره افتاد به اثر حجمی سعید شهلاپور ... درست جلوم بود و من دو ساعت تمام ازش قافل بودم ... یه یک ساعاتی هم محو اون شدم ... به تمام جزئیات  اثر و کنده کاریهاش نگاه کردم ... بعد پاشدم رفتم نزدیکش ... دلم می خواست بوش کنم ... تازگیها دلم می خواد بو کنم؟ ... همه چیو ... اعم از انسان و نبات و جماد و حیوانات  ...  احساس می کنم با بو کردن حس عمیقتری نسبت به اون موضوع  پیدا می کنم ... حیف که نمی شد؟ کلی دوربین مدار بسته و آدم بود اونجا ... اما الان میتو اینجاست و من می تونم بوش کنم ... بوی پرنده می ده ... یه بوی خوبی داره ... بوی پر ... بوی رنگ سبزش ... بوی گوشت ماکارانی که قاچاقی بهش دادم ... اونهم سرشو اورده جلو و داره دهنمو بو می کنه ... بوی آدامس نعنایی که در حال جویدنم و بهش نمی دم ... تقلا می کنه ... با منقارش لبمو مزه می کنه شاید بهش بدم ... بالاخره تسلیمش شدم ... یه ذره شو دارم بهش می دم ... داره می گیره و می کشه ... داره کش می آد ... هر دومون سر کاریم ... سر کار اساسی ...  

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
بهار جمعه 10 آبان 1387 ساعت 02:37 ب.ظ http://www.barounebahari.blogsky.com/



روزها نمی گذرند ماییم که می گذریم


بله بهار خانم حق با شماست ... ما می گذریم ... آخی ی ی ی !!!!

فروردینی جمعه 10 آبان 1387 ساعت 05:14 ب.ظ http://farvardiny.blogsky.com

سلام طوطی بانوی عزیز
خیلی خوشحال شدم از دیدن کامنتت و حالا خوشحالتر شدم از خوندن مطلب جدیدت. من که ازدواج کردم باز هم همین افکار رو دارم وقتی به زوجی خیره می‌شم. این همسایه ما یه خانم روس جوانه و یک پسر چهارساله داره که تابستون یک مردی هفته‌ای سه شب یا چهار شب حتما می‌آمد دیدنش. از شلوغی که در حیاطشون به وجود می‌آمد و یا وجود یک ماشین دیگه متوجه می‌شدم. می‌نشستن تو حیاط و سیگار یا قلیان می‌کشیدن و یا می‌ می‌خوردن و خیلی حرف می‌زدن. مخصوصا خانمه خیلی حرف می‌زد بلند و با حرارت. مرده هم صداش بلندتر و معمولا حرفهایی می‌زد که باعث خنده خانمه می‌شد. حالا دوهفته‌ست که از آمدنهای مرده خبری نیست. نمی‌دونم مسافرته یا بینشون بهم خورده. چون از صاحبخانه قبلی شنیدیم که این خانم تک مادره (سینگل مادر) . خلاصه برای من خیلی باعث کنجکاویه که رابطه اینها از چه نوعیه؟ فقط عشقیه یا نامزدی شده و به ازدواج ختم می‌شه و یا به هم خورده! البته بیرون در وقت خداحافظی دیدمشون که چقدر با هم با احساس خداحافظی می کنن. می‌دونی که چجوری؟ یعنی ارتباطشون از دوستی ساده گذشته. اینجا هم که مقید دین و مذهب و داخل منزل و خارج از منزل نیستن.
برات بهترینها رو دعا می‌کنم. تو هم خودت رو مجبور به دعا کن حتی اگه احساسش رو نداری. من هم همین مشکل رو داشتم اما شنیدم که با مجبور کردن نفس؛ انسان کم کم به راه می اد و تمایل بیشتری برای دعا پیدا می کنه.
برام این سوال از خوندن مطالبت چند وقته پیش اومده که آیا در مذهب زرتشت خوردن گوشت حیوانات حرامه؟ اما تو این مطلب از گوشت ماکارونی نوشتی. و یا شاید خودت چنین عقیده ای داری که نمی خوای از گوشت حیوانات به عنوان تعذیه اصلی انسان استفاده کنی چون به حیوانات علاقه خاصی داری و نمی خوای اونها رو از حیات محروم کنی؟

عجب حکایتی دارید با همسایه روستون!
چشم خانم فروردینی عزیز سعی می کنم دعا کنم ... خودمو مجبور به دعا کنم حتی اگر دعام نگیره ... حق با شماست ... دعا هم به تمرین نیاز داره ...
راستش نه حرام نیست ... گوشت از این جهت برای طوطی ممنوعه که خوب اون یک پرنده غیرگوشتخواره و نباید بهش گوشت بدیم ... هم براش خوب نیست وهم اینکه عادت می کنه و هی می خواد بیشتر و بیشتر بخوره و بعد هم خوب خلق و خوش ممکنه تغییر کنه و وحشی بشه ...
منهم با اینکه حیوانات رو خیلی دوست دارم اما متاسفانه هنوز عقایدم نتونسته بر شکمم غلبه کنه و گوشت هم می خورم ...

رها شنبه 11 آبان 1387 ساعت 03:30 ب.ظ

سلام خوبی؟ میتو خوبه؟
خوش به حالت کلی با میتو حال می کنی. کاش منم یه حیوون داشتم برا خودم!
دلم برات تنگ شده....

سلام رها جونم . چطوری؟
آره حیوون داشتن محاسن زیادی داره ... و متقابلا معایب زیادی ... وقتی آدم تنهاست و دلش پره و کسی نیست که با هاش صحبت کنی ... تمام اون حس منفیت با نوازشش و محبتی که متقابلا بهت می کنه برطرف می شه ... دوستیشون اصلا قابل مقایسه از نوع دوستی انسانها نیست ... خوبند ...
راست می گی رها جان ... منم دلتنگتم ... خیلی وقت می شه که همو ندیدیم ...

ندا دوشنبه 13 آبان 1387 ساعت 01:24 ب.ظ http://nedayekhoda.persianblog.ir/

سلام عزیزم
چقدر دلم برات تنگ شده بود...
دیروز که صداتو شنیدم
کلی خوشحال شدم ولی ببخش که این کارای اداره نگذاشت خوب باهات حرف بزنم
ولی کلی برات ذوق دارم امیدوارم همه چی خوب پیش بره

راستی منم به روزم بیای خوشحال می شم

سلام ندا جانم ... چطوری؟ منم کلی دلتنگت شده بودم ... خیلی زیاد ... ببخش که همیشه تو ساعات اداری مزاحمت می شم ... انشااله روزگار بر وفق مرادت پیش بره ...
چشم می آم حتما ...
بازم ممنونم ازت ...

دلارام دوشنبه 13 آبان 1387 ساعت 03:45 ب.ظ

سلام ...

درسته گاهی واقعا حس انجام هیچ کاری نیست مثل امروز من که با اینکه خیلی خوش حوصله ام ولی ترجیح میدم بیکار بشینم و کاری انجام ندم.!!!!!

آخی نازی جه با میتو جور هستی که از غذاهای همدیگه میتونین بخورین...

کاش بی حوصلگی گاهی بود ... گاهی اوقات متاسفانه تبدیل به اکثر اوقات می شه ...
عجیبه تو می گی حوصله داری ولی حس انجام کاری نداری ... خیلی حس عجیبیه ... !
آره دلارام جان کلی با میتو جورم ... دیگه بیست و یک ساله که هم پیاله ایم ...

الهام سه‌شنبه 14 آبان 1387 ساعت 07:57 ق.ظ http://elhammirfarah.blogfa.com

سلام
خوشحال شدم که نبودنتون تنها دلیلش حرفی برای گفتن نداشتن بود.
دانشگاه هم خوبه ؛ محیط جدید آدم های جدید برای کشف کردن :) همه جا آسمان یه رنگه !
راستی منم بلاخره وبلاگ دار شدم :)) خیلی دوست دارم در موردش نظر بدین تا درست راه بیفتم.

به به ! سلام الهام جان ... چه خوب ... پس حسابی سرت گرمه ... حتی اگر همه جا آسمان یک رنگ باشه ... با دکتر جباری هم کلاس داری؟ استادهات کین؟
از صمیم قلب برات آرزوی موفقیت در درسهات و زندگیت رو دارم دوست خوب من ...
باز هم به به ! مبارک باشه ... چشم می آم حتما ...

مهتاب سه‌شنبه 14 آبان 1387 ساعت 04:55 ب.ظ http://www.dotiraz1.blogfa.com

تری تی جون سلام
خیلی جالب بود برام حست درمورد دعا کردن من الان ۷.۸ماهی می شه که نتونستم درست دعا کنم هرچی می خوام درست تمرکز کنم فکر کنم نمی شه ................
خدا کنه که خوب شیم
خوش به حالت تو باز یه آرامگاهی داری که بری ما ها که .....
شاد باشی رفیق

مهتاب جان ... قبل از هر چیز می خوام تووللللددددتتتت رو بهت تبریک بگم! مبارک باشه خانمی ... .
عجب پس تو هم به درد من دچار شدی ... بد دردیه ... چون دیگران مدام می گن ما رو دعا کنید و ما هم می گیم چشم بعد می آئیم می بینیم نمی تونیم ...
منم امیدوارم خوب بشیم ...
قربانت برم ... تو هم شاد باشی مهتاب جان ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد