مادر بزرگ ...

مادربزرگم دیشب برگشت کشورش ... مونده بودم چطور باهاش خداحافظی کنم ... دلم گرفته بود ... دل اونهم ... وقتی بوسیدمش احساس کردم این بار آخریه که می بوسمش ... آخرین کلمات رو نتونستیم رد و بدل کنیم ... اون در رفت تو اتاقش و منهم در رفتم تو اتاق خودم و اشکهام روان شدند ...  

دوستم پدربزرگها و مادربزرگهاشو ندیده هیچوقت و بهم می گه حاضر بودم همه چیمو بدم اما یکبار یکیشونو می دیدم ... اما من دیشب به این نتیجه رسیدم که کاش من پدر بزرگ و مادربزرگی نداشتم تا مجبور نشم برای بار آخر ببنمشون و باهاشون خداحافظی کنم و یا شاهد مرگشون باشم ... خیلی سخته ...   

 

                                                 

نظرات 13 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 14 آبان 1387 ساعت 10:57 ب.ظ http://www.barounebahari.blogsky.com/

امیدوارم بازم بتونی ببینیشون
همین که زنده اند و م یدونی یه جایی از دنیا زندگی می کنند و نفس می کشند حس بهتری داری تااینکه بدونی مرگ فاصله ای انداخته که جز با مرگ طی کردنش ممکن نیست !
هر وقت سرخاک مادر بزرگم این فاصله بلند رو از پشت سنگ قبر لمس می کنم .

منهم امیدوارم باز هم ببینمشون ... اما باز حتی اگر ببینمشون یکی از همین دیدارها آخرین دیدار خواهد بود ...
روح مادربزرگتون شاد باشه بهار جان ...

مهتاب چهارشنبه 15 آبان 1387 ساعت 09:05 ق.ظ

تری تی جون چرا فکر می کنی دفعه آخر بوده
امیدوارم که سالها زنده و سلامت باشند
جاشون هم خالی نباشه

آخه مهتاب جان حالشون خوب نیست ... این بار هم با هزار صلوات و بدبختی اومدند و رفتند ... دکتر براشون غدغن کرده ...
منم امیدوارم ...
ممنونم دوست عزیزم ...

دلارام چهارشنبه 15 آبان 1387 ساعت 04:00 ب.ظ

سلام خوبی؟

متاسفانه خداحافظی و مطمین بودن از اینکه حداقل اون شخص رو تا چند وفت نمیبینی یک کم سخته ولی چزا میگی دیگه آخرین بار؟
من نمیتونم به خودم بقبولونم که ممکنه کسی رو برای آخرین بار ببینم .. لطفا از این فکرا نکن.

سلام به دلارام نازنینم ...
آخرین بار رو به خاطر این گفتم که خیلی مریض احوالند ...
چشم دلارام جان ... سعی می کنم از این فکرهای پوچ به سرم نزنه ... حق با شماست ...

حنا چهارشنبه 15 آبان 1387 ساعت 07:57 ب.ظ

سلام تیری تی جونم..آخی بمیرم..مگه مادربزرگ چشه؟...کاش بر نمیگشت..یه خونه اینجا میگرفت و میموند...حالش خوب نیست؟..
خیلی غصه ام شد....انشالا که باز هم ببینیدش...
وای
دلم گرفت...
کاش احساست درست نباشه..
من انقده مامان بزرگ دوست دارم که نگو....شانس ام هم ندارم..

سللللاااااممم حنا جان ... چطور مطوری ؟ خوبی؟ نه خدا نکنه عزیزم ... دیگه پیریه و مریضی ... آره ما هم خیلی بهش گفتیم بر نگرده اما گوش نداد وکلی دست به اعتصاب غذا زد که براش بلیط برگشت بگیریم و از این صحبتها ...
نه عزیزم ... ببخش باعث ناراحتیت شدم ... و تو رو یاد مادربزرگ انداختم ... روحشون شاد باشه ... می بوسمت ...

الهام یکشنبه 19 آبان 1387 ساعت 08:51 ق.ظ http://elhammirfarah.blogfa.com

اینطوری نگید
ما برای داشتن هر چیز و حس زیبایی داشتن آن باید بهایی بدیم
مادر بزرگ داشتن هم بهاش تحمل دوریشونه

ممنونم الهام جان ... خوب و خوش باشی عزیزم ...

پرنده تنها دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 01:11 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

متحجر

بله ؟ ... این چیست پرنده تنها؟

لیدا خانوم تصویرگر شنبه 25 آبان 1387 ساعت 02:01 ب.ظ http://www.lidamotamed.blogfa.com/

سلام عزیزم خوبی ؟
چه می کنی ؟
خیلی جالب بود واسم بلاگ جدیدت ... آخه پدربزرگم ۲ هفته خونمون مهمون بود
و من هم موقع خداحافظی همین احساس رو داشتم و خیلی سخته .....
راستی تو می دونی من وبلاگمو عوض کردم ؟؟؟؟؟
این آدرس جدیدمه :
http://www.lidamotamed.blogfa.com/
ازین به بعد اینجا بهم سر بزن .... خوش می گذره ؟ با عشق چطوری ؟ همه جا سزشار از عشقه ؟؟؟؟؟
دوست دارم خوشیتو ببینم ... راستی کشور مادربزرگت کجاست ؟

سلام لیدا جان ... خوشحال شدم که باهام ابراز همدردی کردی ... آخه همه می گن نفوس بد می زنی و بد فکر می کنی ... نمی دونم ...
خدا همه پدربزرگها و مادربزرگها رو حفظ کنه ...
راستش آره می دونم وبت رو عوض کردی ... اومدم و برات پیغام هم گذاشتم ... یعنی ندیدیش؟
عشق؟ کدوم عشق عزیزم ؟ راست می گی خیلی عشق فردی وجود نداره ... عشق رو می شه در همه چیز و همه جا یافت ...
مادربزرگم که هندوستان زندگی می کنند (بمبئی) ...

پرنده تنها شنبه 25 آبان 1387 ساعت 11:51 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

من از شما معذرت میخوام .

برای چی پرنده جان ... ؟

کاغذ کاربن سه‌شنبه 28 آبان 1387 ساعت 07:26 ب.ظ http://carboncopy.blogfa.com

ای بابا چرا نفوس بد می زنی!

ایشالا خدا سایه این بزرگ ترا رو از سرمون کم نکنه
که برکت خونه و زندگیمون هستند
و مث بند تسبیح فامیل می مونن

راست می گید کاربن جان ... ممنون که سر زدید ... دلم براتون تنگ شده بود ...

زهرا سه‌شنبه 28 آبان 1387 ساعت 09:43 ب.ظ http://zahrajoonam.blogsky.com

سلام.ازتون خبری نیست! امیدوارم در همه ی مراحل زندگیتون موفق و موید باشید.من بازم منتظر حضور گرم شما هستم.فعلا بای

قربانت برم زهرا جان ... چشم می آم حتما و چشم می نویسم حتما ... منم برات آرزوی موفقیت دارم ...

ندا شنبه 2 آذر 1387 ساعت 03:13 ب.ظ http://nedayekhoda.persianblog.ir/

سلا دوباره
راستی به روزم
خیلی وقته نیومدی
منتظرتم

سلام به ندای عزیزم ...
چشم می آم حتما ...

مهتاب یکشنبه 3 آذر 1387 ساعت 09:32 ق.ظ

تری تی جان خوبی نمی نویسی دیگه

ببخش مهتاب جان ... نمی دونم چرا جور نمی شه بیام ... و دیگر اینکه دچار حس عدم نوشتن شدم ... ولی سعی می کنم از این حس بیام بیرون ...

موریانه های چوبی پنج‌شنبه 7 آذر 1387 ساعت 01:14 ب.ظ http://mooriyanehayechoobi.blogfa.com/

سلام
این که ناراحتی نداره هر کجا برن بهتر از این مملکت خراب شده است.
.
.
.
با یه کار جدید به روزم
خوشحال میشم نظرت رو راجع به کارم بدونم
موفق باشی دوست من.

اونو که راست می گین ... منم به این نتیجه یه جورایی رسیدم ... اما خوب این اعتقاد رو هم دارم که فرد فردمون هم مقصریم ...
به به ... چشم می آم نظر می دم حتما ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد