دل خوش ...

دلم خوش بود که دیروز به خونه خودم برمی گردم ... دلم برای شوهرم می سوزه که اونجا تنهاست ... خودش هم ابراز ناراحتی می کنه و حسابی دلمون برای هم تنگ شده ... از طرفی هم هنوز خوب نشدم و به شدت نگرانم ... نمی دونم خونریزی رو جنین تاثیر منفی نخواهد گذاشت ... نمی دونم چرا با اینکه یک هفته است خوابیدم خوب نمی شم ...

دیروز دیدم نمی شه نرم سر کلاس ... بچه ها بلاتکلیفند و درس هم عقبه ... دو هفته دیگه هم که جشن داریم و نمایشنامه رو می بایست تمرین می کردند ... این بود که رفتم سر کلاس ... اما دریغ از این بچه های شلوغ ... بیشتر از همیشه حرف زدند و شلوغ کردند ... حریف پسرها نمی شم ... با اینکه میونم باهاشون بهتر از شاگردهای دخترمه و خیلی با محبتتند اما این انرژی و شلوغ کاریشون منو کشته ... نمی دونم آیا باید مهارشون کرد یا اجازه داد همین سیستم بمونند ... خیلی روانشناسی بچه بلد نیستم ... باید بیشتر مطالعه کنم ...

یه چیز جدید یاد گرفتم که تا به حال نمی دونستم:

دختران وقتی به سن بلوغ می رسند از درصد ماهیچه های بدنشون کم می شه و به درصد چربیهاشون اضافه می شه و بالعکس پسرها وقتی به بلوغ می رسند از درصد چربی بدنشون کاسته می شه و به ماهیچه ها و عضلاتشون اضافه می شه.


نظرات 2 + ارسال نظر
حنا یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 02:43 ب.ظ

وای تیری تی......وای.....میکشمت! وای....خدای من ...موهای تنم سیخ شده!!!! دختر باور نمیکنم.......خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم.......اصلا فکرش هم نمیکردم............باور نکردنیه.......وای عزیزم.....الان کلی حرف داریم برا گفتن به هم!!!!!!
کلی سئوال دارم.........البته چون موقعیت ات خاسه مجبور نیستی همه رو جواب بدی........چند وقتته؟!!!...زیر نظره دکتر که هستی؟......این خونریزیا انشالا که خوب میشه ولی باید خیلی رعایت کنی......وای عززم باورم نمیشه....اصلا نمیدونی چقدر خوشحالشدم.....انگار که خاله شده باشم......
فکر کگنم مادر خیلی خوبی بشی اگر!!!!! اگر که نخواهی همه کارایه بچه تو خودت بکنی!!!!!فک کنم کلی از کارهایی کهبچت باید انجام بده رو خودت انجام بدی!!! مثه کاری که با خداداد میکردی!
وای......
برم به شویم بگم........
راستی بچه چیه؟!
دوست دارم....خیلی خیلی مواظب خودت باش....

خیلی شانسی به بلاگت سر زدم......و خیلی سورپرایز شدم

حنا جونم ... قربانت ... برای خودم هم راستش خیلی باور نکردنی نبود ... تازه که به این حال و روز و در بستر افتادم باورم شده که باردارم ... در حقیقت از وقتی سونوگرافی رو دیدم ... باورت می شه خودم هم نمی دونم چند ماهمه ... جالب اینجاست که دکتراهم نظر مشخصی ندارند ... یکیشون می گه دو ماه و یکی می گه سه ماه ...
قربانت خاله حنای عزیز ...
راست می گی نباید همه کارها رو خودم کنم ... البته نمی دونم آخرش مادر بشم یا نه ... چون بارداری دوران ریسکی هست و کلی موانع هست تا زمان مادر شدن ... اینه که با اینکه سعی می کنم مثبت اندیش باشم اما خیلی هم دل نمی بندم ... دکترم عارف هست ....
باز هم قربان محبتت ...

مهتاب سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 10:32 ق.ظ

khazanbaik.blogfa
بلاگمه


چه مطلب جالبی در مورد سن بلوغ گفتی نمی دونستم
خوش به حال پسرا لاغر میشن:(


راستی منم وقتی به دنیا اومدم اسم دکترم عارف بوده تا 16 سال پیش هم ازش خبر داشتیم که دادشم رو به دنیا آورد طرفای کریم خان بود

ایشا... همه چی خوب پیش میره

ممنون مهتاب جان از اینکه آدرس بلاگتو بهم دادی . حتما می آم ...
منم امیدوارم همه چی خوب پیش بره ... اما کمی نگرانم
قربانت مهتاب جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد