زندگی حرفه ای ...

هنوز هم فکر می کنم یک زندگی حرفه ای داشتن با ازدواج و بچه داشتن جور در نمی آد ... یعنی نمی شه هر دوشو کنار هم داشت ... به خصوص زندگی حرفه ای هنری که نیاز به ارتباط با ناخودآگاه انسان داره و ارتباط با ناخودآگاه وقتی ذهن درگیر مسائل مختلف زندگی و شوهر و بچه است ممکن نیست ... کسانی هم که زندگی حرفه ای رو در کنار ازدواج دارند به نظر من از اون طرف از خونه زندگی و رسیدگی به بچه و شوهر کم می گذارند ... اما اگر ما مملکتی مثل هند داشتیم شاید می شد ... اونجا برای هر کاری خدمتکاری دارند (با حداقل دستمزد) ... صبح که می شه زنگها پشت هم به صدا در می آن ... مسئول نظافت می آد ... بعد دوباره زنگ ... آشپزباشی تشریف می آرن ... دوباره زنگ ... مسئول گرداندن سگهاشون ... خلاصه تا ظهر همه کارها انجام شده است ... من هر روز تو این یکی دو ماهه که از اونجا برگشتم یاد جاریهام می کنم که خوش به حالشون ... حسابی خودشونو از شر کارهای روتین خلاص کردند ... و چسبیدند به کار ... تازه بچه های بزرگشون رو هم می فرستند مدرسه شبانه روزی (البته خیلی با اون بخش قضیه موافق نیستم) ... بگذریم که ممکنه این سرنوشت نصیب بچه منهم بشه چون هر کس که مدرسه شبانه روزی اونجا رو می ره آنچنان دلی می ده و به اونجا و سیستمش اعتقاد می آره که می گه تحت هر شرایطی بچه من هم باید اونجا درس بخونه ... از جمله شوهر و برادرشوهرهام ... و ما زنهای بدبخت باید صبح تا شب با این نظرشون و این که بچه هامون رو ازمون دور نکنند باهاشون مبارزه کنیم ... اما آخرش زور اونها غالبه ...

نظرات 3 + ارسال نظر
مهتاب یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 11:19 ق.ظ

مگه قراره بری اونجا زندگی کنی تری تی جون؟

نه عزیزم خدا نکناد ... من بجز ایران هیچ جا بند نمی کنم... هر جایی حتی بر ای مسافرت هم می رم برای برگشت به ایران لحظه شماری می کنم چه برسد به زندگی ...

حنا دوشنبه 16 اسفند 1389 ساعت 03:09 ب.ظ

سلام...برام جالبه که همه اون بچگی و رویای هند و .....همه بهت برگشت!!! یادمه وقتی خانم دکتر تا...تار.. برات از هند کادو اورده بود بوش میکردی و میگفتی یاده کودکیت اقتادی......میگفتی اون کادو و اون کاغذ بویه هند میده.....
و حالا دوباره با اون گذشته یه جورایی ارتباط برقرار کردی.....
نکنه تو هم بری هند؟!!!!!
نی نی چطوره؟

راستی ......به نظرم بچه ات دختره!! نمیدونم چرا این خس رو دارم!

زبونشون رو میفهمی؟ میتونی باهاشون صخبت هم بکنی؟
با این قضیه خدمتکار ۱۵۰ درصذ موافق ام!!!!! واقعا نیازمندش ام........خونه ام بهم ریخته میشه زجر میکشم ولی توان و خوصله جمع کردنش رو ندارم پس فقط انرژی منفی بین و من و منزل رد و بدل میشه ...نه من اونو دوست دارم نه اون منو!
وای ...چه خوب...چقدر نینی فراوون شده! ایشالا نوبت صبا!
مواظب خودت باش.....راستی به منزلی بزرگتر رفتید؟

سلام عزیز دلم ... آره بچگی و هند ... عجب روزگاری بود ... حتی هند کثیف هم در دوران بچگیم یک رنگ و بوی دیگری داشت ... این سری که رفتم اصلا بهم نچسبید ... نه غذاش به نظرم مثل غذاهای اون موقع بود ... نه سینما رفتنش بهم حال داد ... همه چیز در بچگی معنای دیگری دارد ...
نه من هند برو نیستم ... که نیستم ... تا می تونم هم مبارزه خواهم کرد که شوهرم بچه رو نفرسته هند ...
نی نی هم بد نیست ... خدا را شکر ... فعلا گویی خطرات رو رد کردم ... امیدوارم مشکل جدیدی پیش نیاد ...
جدی اینطور فکر می کنیم ... ما خودمون هم دختری هستیم ... اما به جایی رسیدم که می گم هر چه خدا بخواهد من راضیم و دو دستی می گیرم ...
زبون رو آره متوجه می شم (۸۰-۹۰ درصد البته) ... صحبت هم می تونم تقریبا به شرطی که طرفم خیلی لهجه نداشته باشه ... این سری که رفتم نتونستم خیلی باهاشون ارتباط برقرار کنم ... چون نه من لهجه اونها رو می فهمیدم نه اونها لهجه منو ... من خیلی با لهجه فارسی صحبت می کنم ...
صد و .... درصد با اون جریان خونه کثیف و انرژی منفی اش موافقم ... منم به درد تو مبتلام و دستم تازگیها به کار خونه و آشپزی نمی ره ... فقط دلم لم دادن و پرداختن کارهای مورد علاقه ام می خواد ...
نینی فراوون شده؟ !!! خبر خوش دیگه مال کیه؟؟؟؟؟؟؟
آره انشالا نوبت صبا و مهتاب جان ...
نه خونه هم در همین جا هستیم ... تازه یکماهه اومدیم توش ... سعی می کنم باهاش بسازم ... اما سخته ...

ع.خ سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 11:01 ق.ظ http://www.jump.blogsky.com

یادم میاد خودم خیلی اون موقع ها له بودم...درس و فشار های از پی اون...اما زمان گذشته و من درداش یادم نمیاد!!!!...عجیبه اون موقه ها فکر میکردم یه جور دیگه میشه آینده

راست می گید ... منم دوران لهی هم کاری هم درسی و هم احساسی زیاد داشتم اما الان یادم نمی اد ... آدم یادش نمی اد ولی مطمئن باشید اثرش رو تو روح و روان آدم می گذاره ... امیدوارم آینده تون رو طبق دلخواهتون بسازید ... ساختنیه ... به حال خودش رها کنیم به قول شما یه جور دیگه ای می شه ... منم نساختم البته ... یه جور دیگه ای شد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد