طعم خیلی چیزها ...

دو روزه که استراحت بی استراحت ... همش بدو بدو دارم ... و بعدش  مدام از بچه ام خواهش می کنم حالش خوب باشه ... هی عزیزم عزیزم می کنم ... خونه ام تو سنایی هست و از جلوی این مغازه های لباس بچه فروشی که رد می شم مدام باهاش صحبت می کنم که عزیزم قراره از این لباسهای ۲۰ سانتی خوشگل برات بخرم ... خلاصه ... دلمان را خوش نمودیم به این چیزها ... ولی نمی دونم چرا شکمم اومده جلو ... مگه سه ماهه آدم این شکلی می شه ... به قدری جلو هست که مجبور شدم برم شلوار بارداری بخرم ... فروشنده می گفت ۵ ماهمه ... خلاصه خدا رحم کنه به ۹ ماهگی و این صحبت ها ... دلم نمی خواد خیلی قلمبه بشم ...  

تنها دلیل بچه دار شدنم شوهرمه ... بیچاره هیچوقت طعم داشتن یک خانواده رو نچشیده ... نه پدری و نه مادری ... به قول خودش همیشه تو زندگیش احساس مهمون بودن داشته ... از بس تو فامیلش پاس کاری شده ... تنها دلیلی که رضایت دادم به بچه دار شدن اینه که این طعم رو بچشه ... معنای یک خانواده واقعی رو ... خیلی خوشحاله ...

نظرات 4 + ارسال نظر
ف چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 08:31 ب.ظ

مبارکه داری نی نی دار میشی :*

ممنون عزیزم ... ف یعنی ؟؟؟؟!!!!

حنا پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 07:28 ق.ظ

سلام....آره عزیزم.....بزرگ میشه...و احتمالا چون لبسهای قبلیت فیت تنت بوده دیگه نمیتونی بپوشی...من هم حدودا یه ماهو نیمه که دیگه شلوار بارداری میپوشم چون قبلی بهم فشار میاورد.
چقدر خوبه که با نی نی ات حرف میزنی.......من کم باش حرف میزنم......یعنی دائم احساس اش میکنم و بهش لبخند میزنم...ولی صحبت کم میکنم.....من هنوز هیچی واسش نخریدم......گذاشتم بعد از عید.....تو این شلوغی بنداز بنداز زیاده.....البته شوهرم قبلا یعنی سال گذشته از دب.ی یه سری لباس اورده بود.....یه کیسه پره لباس داره.......ولی خوب ...چون نمیدونست بچه آینده مون دختره یا پسر......چند تاهم لباس دخترونه بینشونه! تنها چیزی که دارم یه شیشه شیره! که دختر داییم براش خریده....البته مهتاب هم پیشاپیش کادو اش رو داده...ولی من هنوز خرجش نکردم!
خلاصه خانم.........این دوران هم عالمی داره.....تکون های این کوچولو انقد زیاده که یه وقتایی میترسم میگم نکنه بیش فعال بشه......
خوش باشی......مواظبه خودت باش.....خیلی مواظب باش....

سلام حنا جان ... آره منم پریروز یک شلوار بارداری خریدم ... اما تو راه اینقدر جنس دستم بود گمش کردم ... امروز متوجه شدم و خیلی ناراحتم ... دوباره باید برم بخرم ...
منم تازگی شروع کردم حرف زدن ... راستش تو یادم دادی که باید حرف زد ... وگرنه من عقلم نمی رسید ... به خصوص وقتی تو خیابون راه می رم خیلی باهاش صحبت می کنم ...
چه خوب که شوهرت از دبی لباس اورده ... از خریدنش پس راحت شدی ... حالا ما تو این خونه فسقلی یک خوابه که اصلا هیچی هیچی نمی تونیم براش بخریم ... نه جای تخت داریم و نه هیچ چیز دیگه ای ... موندم چه کنم ... فوقش چند تا لباس بتونم بگیرم ... چقدر مهتاب مهربونه ... خوش به حال بچه ات که خاله ای به این مهربونی داره ... راستی خواهر خودت هم خیلی مهربونه ... تو عروسیم کلی شادم کرد و بهم حال داد ... خیلی سلام برسون بهش ...
آخی ... تو هم خیلی مواظب باش عزیزم ...

ف پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 02:22 ب.ظ

ف یعنی فاطمه جوصله نداشتم تا آخرش بنویسم ایشالا میام بقیه ی پست ها تو میخونم

قربانت ... ممنون از معرفیت فاطمه جان ... لطف دارید شما. ..

nazi دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 02:45 ق.ظ

in tabloye golet in ghadr roye man asr gozashte ke nakhod aghah raftam daghigan hamin gol ha ra be hamin rang kharidam albate masnoyi
alan ke barghashtam taze fahmidam ke in modat be done ine ke bedonam dashtam donbale in golha migashtam

جدددددی! ... چه جالب ... مثل اینکه اسم گلها گل صدتومنی هست ... نمی دونم به انگلیسی چی بهش می گن ... مبارک باشه نازی جان ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد