جشن ...

برنامه جشن پایان سال کلاس دینی ما هم به پایان رسید ... بیچاره شاگردهام سر این تئاتره دچار استرس شده بودند ... پنجشنبه اش که اومده بودند تمرین و باید جلوی مدیر تمرین می کردند کلی جملات رو فراموش کرده بودند و همه رو پس و پیش می گفتند ... من هم تو دلم مدام از دستشون حرص می خوردم ... اما نمی دونم چی شد که جمعه ای معجزه شد و به قدری خوب ایفای نقش کردند که اشکم دراومد و بالعکس اینبار من بودم که هنگام مجری گری تپق می زدم ... اولش که صدام می لرزید و احساس می کردم هر آن ممکنه بزنم زیر گریه و بعد وسط های جشن هم اسم ها یادم می رفت ... هی فکر می کردم تا یکی بهم می رسوند ... خلاصه هر چی بود تمام شد ... اما واقعا از شاگردهام ممنونم ... خیلی دوستشون دارم و بهشون افتخار می کنم ...



متن نمایش هم این بود ... اگر حوصله داشتید بخونید ... بد نیست از نظرم ...مال کتاب درسیشونه که کمی تغییرش دادیم و به صورت نمایشنامه در اوردیم ...



دوستان عزیز ! می خوام داستانی رو براتون تعریف کنم، داستان دو تا دوست رو. دو دوستی  که در اعتقادات و باورهاشون متفاوت بودند. یکی خدا رو قبول داشت و هر روز با دستان برافراشته اونو ستایش و نیایش می کرد و دیگری خدا رو باور نداشت. 

همیشه برای فرد خداپرست این سوال مطرح بود که چرا دوستش خدا رو باور نداره. روزی تصمیم گرفت ازش در این مورد سوال کنه:

" چرا خدا رو باور نداری و اونو پرستش نمی کنی و در برابر اینهمه نعمتی که به تو داده شکرگزارش نیستی؟"

" چون من خدایی نمی بینم که بخوام پرستشش کنم. برای من تنها اونچیزهایی رو که می بینم معنا دارند و می توانم باورشون کنم".

فرد خداشناس چیزی نگفت و منتظر فرصتی مناسب بود تا دوستشو راهنمایی کنه.

روزی با هم برای گردش به بیابانی رفتند. ناگهان چشم فرد خداشناس به جای پایی افتاد و از دوستش پرسید: "این چیه؟"

"جای پای انسانی هست که از اینجا عبور کرده".

مرد خداشناس:" اما من در این بیابان کسی رو ندیدم و امکان نداره کسی از اینجا عبور کرده باشه. "

مرد خدانشناس: " درسته که کسی رو ندیدی، اما این جای پا، بهترین دلیله که کسی از اینجا عبور کرده"

مرد خداشناس: "واقعا جای تعجبه که تو از جای پایی به وجود انسانی پی می بری، اما از اینهمه آسمان زیبا و این ستارگان درخشان و اینهمه گل و پرنده و موجودات و نعمتها به آفریدگارشون پی نمی بری؟ خوب اینها هم همه نشانه هایی از وجود خدا هستند. حتی اگر خدایی نبینی اما نشانه های وجودشو که می بینی."

فرد خدانشناس ناگهان به خودش اومد، از دوستش تشکر کرد و گفت: "تو امروز روح تازه ای به من بخشیدی، و منو از نادانی نجات دادی. من اعتراف می کنم که به خدای این جهان ایمان آوردم و اونو پرستش خواهم کرد." 

دوستان عزیز!  داستان ما به پایان رسید. ما هم می تونیم  از این داستان  برای راهنمایی دوستان و اطرافیانمون که خدا رو قبول ندارند استفاده کنیم.  برای همتون آرزوی موفقیت و دلی خوش داریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد