زمان باقیمانده تا ...

روزها به سرعت در حال گذرند و من حسابی هولم. هولم که از این زمان چند ماهه باقیمانده تا فارغ شدنم نهایت استفاده رو از این اوقات تنهاییم ببرم. همه منو ترسوندند. وقتی تو هر کلاسی می رم، یا تو یک برنامه ای شرکت می کنم دیگران بهم می گن: "بگذار بچه بیاد! دیگه همه چی تمومه ... بدجور اسیر خودش می کنتت ... نقاشی رو که دیگه تا چند سال نمی تونی، چون می آد کاسه کوزه تو بهم می زنه و به همه چیز دست می زنه". اوایل حالم بد می شد اینها رو می شنیدم، اما شوهرم کلی بهم تعلیم داد که فکر پیش رو نکنم. روزانه از زندگی لذت ببرم. هر کاری که قصد انجامشو دادم امروز انجام بدم و از هر روزم لذت ببرم. گفت حتی اگر به قول اونها اسیر هم بشی باز از اون اسارت هم لذت خواهی برد.

اما خوب با تمام این احوال باز هم هولم. به خصوص در زمینه نقاشی. این چند وقت درگیر کشیدن این تابلو بودم. مدلم وسایلی بود که داشتم.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
حنا پنج‌شنبه 19 خرداد 1390 ساعت 07:30 ق.ظ

سلام تیریتی جونم........ممنونم از اون همه محبتت .....نقاشی خونه تمام شد و خیالم تا حدی آسوده شد. نقاشیت خیلی قشنگه خصوصا لیوانه! عالیه! نقاشی یه روزه همخیلی جالبه ...من که فرقشو با نقاشی هایه دیگه متوجه نمیشم......ولی میدونم اگر من یه روزی کار بکنم همه رو یه روزه انجام میدم!
جالبه...نینی تو فقط دو ماه از ماله من کوچتره؟.....

سیسمونی گرفتی؟ یعنی رسمتون هست؟....اگر نگرفتی نگرانش نباش..خودش پیش میاد و درس مسشه..... امیدوارم کاری شویت زودتر راه بیافته.....
من تا حدی بهترم.........
این حسی که میگی ..کمابیش واسه تمامی مردمان سرزمین مون هست.......همه یه طورایی افسرده شدیم....خوب فک کن تو هیچ زمینه ای هیچ کسی احساس پیشرفت نمیکنه.......و همه هم به همدیگه انرژی منفی میدن......
امیدوارم پاقدیم نینی هامون خوب باشه........
راستی سالگرد ازدواجت هم نزدیکه! زود گذشت ها نه؟

سلام به حنای عزیزم ... مبارک باشه انشااله ... خسته نباشی خانمی ... لیوانه یادگاری صبا هست ... منم خیلی دوستش دارم ... منو یاد اون می اندازه ... راست می گی خیلی فرقی نداره ... منم تازه می فهمم که نباید اینهمه ماه رو روی یک تابلو کار می کردم ... همون مدل زنده از همه بهتره ... هم سریع تموم می شه و هم بیشتر می شه ازش آموخت ... آره نی نی من هنوز خیلی کوچیکه ... ولی هیچی نشده پدرم داره در می اد ... سنگین شدم بدجوری ...
سیسمونی هم گمونه رسممون باشه ... ولی خونمون اصلا جای یک لیوان و یا یک تی شرت هم دیگه نداره چه برسه به سیسمونی ... از خانواده ام خواستم چیزی نگیرند ... شاید خیلی چیزهای اساسی و ابتدایی بگیرم ... اون هم دقیقه نود ... نمی خوام زود اقدام کنم ...
منم امیدوارم کارش راه بیفته اما خیلی خوش بین نیستم ... خیلی به راه و چاه این مملکت وارد نیست ... تازه نمی خواد نه زبان یاد بگیره و نه نوشتن و خواندن فارسی ... بدون اینها هم که نمی شه تجارت کرد ...
راست می گی ... چقدر یکسال زود گذشت ... من دیروز اتفاقا داشتم به این فکر می کردم ... راستی حنا جان می خوام عکسهای عروسی رو برات بفرستم ... اما ایمیلتو ندارم ... بی زحمت برام بگذار ... قربانت برم ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد