دل/عقل

دو روزه همش دارم به این فکر می کنم کاش می شد آدم می تونست دو تا شوهر داشته باشه ... یکی انتخاب دلش و یکی انتخاب عقلش ... عجیبه که هیچ وقت دل و عقلم با هم همراهی نمی کنند و منو همیشه در برزخی می گذارند که رهایی ازش برام مشکله ... نمی دونم آیا همه اینطورین یا من اینچنینم ... ؟

بالاخره بعد از دو روز برادر غیرتیم با من آشتی کرد ... چقدر برای آشتی کردنش بدبختی کشیدم ... چقدر براش دلقک بازی کردم و ادای سلطان شعبان رو در اوردم تا تونستم لبخند به لبش بنشونم ... چقدر همه چیز رو تقصیر همه انداختم (همه بجز خودم) تا تونستم بی گناهیمو بهش ثابت کنم ... چقدر حرف شنیدم ازش ... چقدر غصه خوردم ... دوست ندارم روابط خانواده ام به خاطر بعضی ها خراب بشه ... از پریشب که (...) اومد خونمون تا به حال همه با هم یه جور دیگه ای شدیم ... پدر و مادرم دوباره چشمشون رو به همه چیز بستند ...

دیروز که می خواستم زار بزنم ... نشد ... می ترسم ... از همه چیز و همه کس ... طاقت بدبختی و حرف و حدیث رو ندارم ... دوست ندارم دوباره وارد قضیه ای بشم که ساخته و پرداخته بقیه باشه بجز خودم ... کاش کمی با پدر و مادرم راحت می بودم ... نمی دونم چطور می شه راحت بود ... ؟ کل ملت دنیا باهاشون راحتتد بجز من ...