نهم هم شب شد ...

زندگی من جریانش مثل این فیلمهای هندی شده ... نمی دونم آیا فقط سیر جریانش مثل این فیلمهاست یا آخر و عاقبتش هم مثل اوناست ... از بس نشستیم جمعه ها فیلم هندی دیدن تا اینطور شد ... تولد پدر و مادرم در اون دیار هم طبعا بی تاثیر نبوده ...

کاش چند روز آینده هوا خوب باشه ... دلم یک سیزده بدر آفتابی می خواد ...

خوشبختانه رئیس تو عید بهم زنگ نزد ... زنگ نزد بپرسه آیا می رید دفتر یا نه؟ از شرش تو این عیدی خلاص بودم ... قبل از عید از من حلالیت طلبید ... گفت ببخشید اگر ما اذیتتون کردیم ... ببخشید اگر رئیس بدی بودیم ... حالا چند ماه دیگه هیئت مدیره جدید می آد رو کار ... ما می ریم ... خنده ام گرفته بود از صحبت کردنش ... آخه این رئیس ما یک نمه رسمی صحبت می کنه و تریپ حزب ... هست وقتی هم که این مباحث رو مطرح می کنه خواه ناخواه خنده ام می گیره ...

منتظر پایان تعطیلاتم که به زندگی عادیم برگردم ... زودتر برنامه هام رو پیاده کنم ... 

می خواستم تو عید کلی نقاشی و طراحی کنم ... اما نشد ... این عید نمی دونم چه خاصیتی داره که سستی می آره ... همش به علافی می گذره ... نمی شه هیچ کار اساسی انجام داد ...

داشتیم زندگیمون رو می کردیم ها ... وقتی می بینم پدر و مادرم به خاطر من اینقدر تو رویان و اینقدر خوشحالن کفرم در می آد ... زمونه برعکس شده ما جوونها بیشتر از اونها واقعگرائیم ...