انتظار ... انتظار ... انتظار ...

دارم کتاب "معنی هنر" هربرت رید رو برای کنکور می خونم. به سلامتی شروع کردم برای کنکور خوندن ... تاریخ هنر رو قبلا خونده بودم ... گفتم از یک مبحث جدید شروع کنم بعد دوباره تاریخ هنر رو مرور می کنم و سایر مباحث که ماشااله کم نیستند ... اما چه کتاب گنگیه ... ترجمه که افتضاحه ... هر موضوعشو باید حداقل سه بار بخونم تا چیزی دستگیرم بشه ... و بعد می مونم اینهایی که متوجه شدم رو چطور نت بردارم ... چون در نوشتار نمی گنجه ... خلاصه این فلسفه و معنای هنر یه جوراییه ... نه می شه خوندش نه می شه برای کسی تعریفش کرد و نه می شه نوشتش ... فقط می شه در اعماق وجود قرنطینه اش کرد ...

 

دچار یک حس انتظار بدی شدم ... این انتظار داره منو خفه می کنم ... منتظر اینم که ببینم کی از شر یک موجودی خلاص می شم. و یا شاید منتظر رخداد خاصیم ... اونم منتظره ... خوشا به حالش ... حداقل اون فاصله این انتظار رو پر می کنه اما من نمی تونم ... نمی تونم خلا رو پر کنم ... بی عرضه و غدم ... دل ندارم ... کاش عقل داشتم ...

 

به سلامتی مشکل ما با اداره منکرات حل شد (نمی دونم شاید ظاهرا حل شد) ... کلی عزا گرفته بودم چطور برم تا اونجا تعهد بدم ... چند ماه بود عزا گرفته بودیم ... دیگه امروز مامانمو راهی کردم ... گفت می ره سر و گوشی آب بده و چند تا خالی ببنده (هر چند که بلد نیست و آدمش نیست) ببینه چطور می شه ... نمی دونم به میمنت ایام فرخنده نوروز بود و یا چه چیز دیگری بود که به من و مادرم عفو خورد و ما از پرداخت جریمه بدحجابی و خوابوندن یک ماهه ماشین معاف شدیم ... تعهد هم نگرفتند و خوشبختانه فقط ماشین باید سه روز بره پارکینگشون لالا ... خدا ایندفعه رو به خیر کرد ... تا بعد ... خدا بزرگه ...