فکر و خیال

تازگیها بر میزان گستاخیم افزودم ... شاید بهتره بگم رودربایستی ها رو اندکی کنار گذاشتم ... به دوستانم اونچه رو که در موردشون فکر می کنم می گم ... چون دیدم دارم اذیت می شم و یک مواردی همینطور داره به دلم می مونه ... اینه که تا بحثش پیش می آد به نحوی سعی می کنم نرم نرمک بهشون بگم ... البته آخرش رنجش هست اما خوب گمونم درک کنند ... و صداقت رو به هر چیز دیگه ای ترجیح بدند ... نمی دونم ... اما خوب مشکلات دوستانم رو همیشه مشکلات خودم دونستم ... نمی دونم شاید واقعا این یک مشکل روانی باشه که دارم ... خدا نکنه دوستی مشکل مالی داشته باشه و یا کسالتی براش پیش بیاد ... و یا صحنه ناخوشایندی  از فقر یا ظلم و یا هر چیز دیگری در اجتماع ببینم ... این می ره تو مخ من و بیرون بیا نیست ... تا دو سه روز همش به اون دوستم یا به اون موضوع فکر می کنم و به فکر چاره ام ... یه جوری از کار و زندگی خودم می افتم ... شاید به همین دلیله که الان اوضاعم اینچنینه ... یعنی نسبت به پتانسیلها و قابلیتهام خیلی پیشرفت چشمگیری در زندگیم نداشتم ... وگرنه خودم که الان فکرشو می کنم هیچوقت در زندگیم مشکل خیلی جدیی که بخواد مانع رسیدن به اهدافم بشه نداشتم ... اما خوب از بس فکر و خیال دیگران همیشه تو زندگیم بوده نتونستم رو اهدافم متمرکز باشم ... باید چاره ای بیندیشم ...