عجیبه وقت در زندگیم کم می آرم ... با اینکه روزها بلند شدند و من بر شدت برنامه ریزیم افزودم اما بی فایده است ... باز قدیم می تونستم یک در میون بیام بنویسم ... و هر روز بیام وبلاگ دوستان رو بخونم اما الان هفته ای یک و یا ماکزیمم دوبار می رسم اینکار رو انجام بدم ... ساعت خوابم هم که 6 ساعته و برای من این زمان فوق العاده کمه ... اینه که پنجشنبه و جمعه هام به خواب می گذره ... و یا لباس شستن ...
در روحیات و خلقیاتم تغییرات عجیب و غریبی رو نظاره گر هستم ... نمی دونم مثبتند یا منفی؟ دیگران باید بگن ... اما اون بازیگوشی سابق رو در خودم دیگه نمی بینم ... احساس می کنم خیلی بزرگ شدم ... جاافتاده شدم ... متفکر شدم ... آروم شدم ... و یا شاید بهتره بگم رام شدم ... اون تب و تاب ... اون قدمهای بلند ... اون خنده ها ... تند تند صحبت کردن و ... رو دیگه در خودم نمی بینم ... مادرم نگرانم شده ... مدام ازم سوال و جواب می کنه ببینه به چه دردی مبتلام؟ سوالهای عجیب و غریب و گاه توهین آمیزی می پرسه ... توش مونده ... منم توش موندم ... نمی دونم شاید دچار بحران سی سالگی شده باشم ... و شاید به خاطر مسائلی که در طی روز ازیکی از دوستان می بینم و می شنوم این طور شدم ...
|