سالگردی تلخ

امروز سالگرد بهم خوردن نامزدیم بود ... سه سال شد ... و عجیب که یادم نمی ره ... معمولا سالگرد هیچ چیزی یادم نمی مونه ... اما بهم خوردن نامزدیم اینقدر برام تلخ بود که همینطور به یادم مونده ... شاید چون مصادف بود با نمایشگاه کتاب ... یادمه اون سال برای اولین بار رفته بودم نمایشگاه و کلی با ذوق و شوق خرید کتابهایی که آرزوشونو داشتم برگشته بودم که با قیافه ماتم زده مادر و برادرم مواجه شدم ... و بعد آنچنان نمایشگاه رفتن رو کوفتم نمودند که در سالهای بعد هم جبران نشد ... جر و بحث ها و دعواها و نفرین ها ... اشکها و گریه زاریهای من ... و فقط شانس اورده بودم که چند تا کتاب خوشگل و پرعکس خریده بودم که نگاهم رو بدوزم به عکسهاش و تا روزها نگام به نگاه والدین محترمم نیفته ... سالهای بعد این روز رو تنهایی می رفتم نمایشگاه ... و ناخودآگاه به یاد این روز تلخ اشکهام تو نمایشگاه سرازیر می شدند ... امسال دیگه طاقت نداشتم ... نرفتم ...