اولین روز کاری ما ...

چند وقتیه قاطی کردم ... گاهی آدمیزاد بی دلیل دچار این حسها می شه ... یه روز بی جهت خوشحال و رو مود خوبه و بعضی اوقات هم کلافه و سردرگم ... شاید در خانمها دلایل هورمونی داشته باشه ... در آقایون رو نمی دونم ... به هر حال ... چند وقتیه در همه جریانات زندگیم احساس سردرگمی دارم ... شاید به خاطر مسئولیت کاریم باشه و شاید دور بودن از هدفهام  ...

گاهی پیش می آد نامه هایی همینطور بی خودی گم می شن ... رو میزند و فرداش که می آم می بینم نیستند ... آخه مگه ممکنه؟ اونجا هم که کسی نیست اینها رو دست بزنه ... اینه که مجبورم نصف روزم رو در سطل زباله و سبد کاغذها سپری کنم و آخرش هم دست خالی و کلافه مجبور می شم به فرستنده نامه که عمدتا رئیس روسای مراکز دیگری هستند تماس بگیرم و با کمال شرمندگی بگم نامه تون گم شده بی زحمت دوباره بفرستید ... !!! ضایع تر از این دیده بودید ... ؟

  

                  

 

امروز صبح باز از دنده چپ بیدار شده بودم ... عصبانی بابت اینکه چرا باز شنبه شده ... تو مسیر دیدم سه نفر دارند یک سگ ولگردی رو اذیت می کنند ... جهت نگاهم رو تغییر دادم که صبحم بیش از این تلخ نشه ... ولی تو ایستگاه حواسم پیش سگه بود ... اینقدر زیاد که صف به اون گندگی رو ندیدم و رفتم جلو ایستادم ... اینکه خانمهای محترم چقدر فحش و بد وبیراه نثارم کردند بماند و اینکه دیگه من هیچ آبرویی برام نموند و متعجب از اینکه چرا اومدم جلوی صف ... ؟؟؟ متوجه شدم نه تقصیر این سگه است که نمی گذاره حواسم جمع باشه و به این نتیجه رسیدم اگر کل روز رو بخوام اینطوری سپری کنم احتمالا سوتی های زیادی به بار خواهم اورد ... این بود که برگشتم از دست آزادهندگان برهانمش و اگر بشه بفرستمش پناهگاه وفا ... خلاصه رفتم و پیداش کردم ... اما دریغ از یافتن ماشین ... تا می اومدند اینو می دیدند جا می زدند ...  نهایتا زنگ زدم به همون دوست فداکارم که زندگیش رو وقف این جریانات کرده ... مثل فرشته نجات از غرب تهران آژانس آشنا گرفت اومد و من بعد از یکساعت تابلو شدن در خیابون در کنار این سگ بالاخره موفق شدم این سگ رو به دفترمون منتقل کنم (کنیم) ... سگ بدبخت رو گذاشتیم صندوق عقب ماشین و اون بیچاره هم وسط راه کلی بالا اورد و مجبور شدم پول کارواش راننده رو هم بدم ... اما راننده مهربانی بود و نهایت همکاری رو با ما به عمل اورد ... به هر حال عملیات با موفقیت انجام شد هر چند که خیلی آسون نبود که ذکر جزئیاتش طبعا از حوصله این بحث خارجه ... به خصوص جایابی یک هفته ای براش ... چون قبل از ورود به پناهگاه باید واکسن بخوره و تا یک هفته قرنطینه بشه ... اما خوب خوشبختانه در یک کلینیک دامپزشکی براش جا پیدا شد ... و همه این زحمات رو هم دوستم کشید که واقعا ممنونشم ...

خیلیها می گن خدا شفاتون بده ... نمی دونم ... اما وقتی آدم وجدان درد می گیره چه می شه کرد؟ می شه بیخیال بود؟ صبح خواستم بیخیال باشم اما نشد ...  می دونم که یکی دو تا نیستند ... تو پناهگاه هم 200 قلاده از این نوع سگها هستند که کلی زحمت و هزینه دارند و با کمک خیرین به راهه ...  اما خوب آدم وقتی یک سگی اینطور جلوش سبز می شه نمی تونه بیخیال بشه ...