کار ...

یه چیزی تو مایه های بیچاره شدن هستم ...  از شنبه تا حالا از کله سحر تا 8:30 شب سرکارم هستم و بعد 10 می رسم خونه ... تازه می آم شام (یا به عبارتی همون ناهار) بخورم، برادرم با پروژه هاش می آد سر وقتم و گریه و زاری (مرد گنده 28 ساله) که وای تو رو خدا کمکم کن ... می افتم ... بدبخت شدم ... فردا امتحان دارم هیچی نخوندم و ... خلاصه از شما چه پنهون تو این گیرو واگیر که کارهای خودمو هم اوردم خونه انجام بدم، می شینم پای پروژه اون ... مثل الان ... نمی دونم چی بگم؟  در این بین من نمی دونم دیگه تور رفتنم چی بود آخه؟ برای فردا تور داخلی تهران ثبت نام کردم، مادرم بگرده یه ذره ... غمهاش از بین برند ... به خاطر اون مجبورم برم ... خلاصه همش به خاطر دیگران و خشنودی اطرافیان باید فعالیت کنم، فعالیتهام چه کاری و چه غیرکاری طبق سلیقه و میل خودم نیستند ... راه حلی هم پیدا نمی کنم ...