تمرین ...

دارم تمرین محبت و عشق ورزیدن می کنم ... عشق ورزیدن به مادربزرگ ... مادربزرگی که همه نوع احساس رو همیشه در موردش تجربه کردم به جز دوست داشتن ... شاید دوری باعث شده اینقدر نسبت به هم بیگانه باشیم ... و شاید اختلاف فرهنگی فاحشی که بین ما وجود داره ... اما هر وقت ایران می آد از هزار روز قبلش عزا می گیرم و وقت رفتنش که می شه هم اون از خوشحالی بال در می آره و هم ما ... هر دو از اینکه داریم از دست هم خلاص می شیم خوشحال می شیم ... اینبار قبل از اینکه بیاد تصمیم گرفتم کلی تظاهر کنم ... کلی آویزونش بشم و بهش محبت کنم ... با لبخند همش نگاهش کنم ... جملات محبت آمیز بهش تحویل بدم ... خاطراتم رو تعریف کنم ... از وقایع روزمره براش بگم ... شاید اینطوری مهرش به ما جلب بشه ... گمونم موفق بودم ... یه خورده روابطمون اینبار حسنه تر شده ... گویا این تظاهر کردنها واقعا در خودم هم اثر کرده و دلم نرم تر شده و بهش کمی علاقه مند شدم ... حالا وقتی حرفهای نامربوط ازش می شنوم پکر نمی شم و حرص نمی خورم ... و خیلی مسائل دیگر ...

 

یک نکته مهم: هر زمان قصد خرید کتابی رو دارید، هنگام خرید یکدور کامل ورقش بزنید ببینید همه صفحاتش چاپ شدند یا نه؟ عیب و ایرادی نداشته باشه ... تازگیها دو سه تا کتاب خریدم ... همشون نقص دارند ... شروع کردم به خوندن به حساس ترین لحظه که رسیدم ورق که زدم با دو صفحه سفید روبرو شدم ... گفتم بی خیال رفتم ادامه شو خوندم با اینکه نفهمیدم این وسط جریان چی شد دوباره چند صفحه شو که خوندم باز به دو صفحه سفید برخوردم ... خلاصه اینکه کلی حالم گرفته شد و متوجه نشدم چی شد؟

کتاب دیگری هم گرفتم که یک صفحه وسطش قشنگ پاره شده بود ....

باز کتاب دیگری گرفتم که چند صفحه اش دوبار رو هم چاپ شده در نتیجه نمی شه خوند چون همه نوشته ها دوتائیند ...

 

برای رفتن به ماموریت شمارش معکوس ها شروع شده ... البته نه به خاطر خوشحالی ... از جنبه ناراحتی و عزا گرفتن ...