بازگشت از ماموریت ...

دیروز برگشتم ... هم سخت گذشت هم اینکه دراوج سختی و بدو بدو های فراوان و کار با اعمال شاقه خوب بود ... رئیسم اینقدر منو شرمنده کرد که هنوز از شرم در حال عرق ریختنم ... در مراسم اختتامیه کنفرانس رئیسم ایستاده بود اون بالا و دبیر کنفرانس هم از طرف اون به حضار توضیح داد که من کارمند نمونه ای هستم و ازم تقدیر شد و به رسم یادبود سکه ای تقدیم شد ... کلی شوکه شده بودم ... نمی تونستم برم اون بالا ... دلم نمی خواست رئیسم این کار رو بکنه ... منو با این کارش در شرایط سخت و بدی قرار داده ... خیلی خیلی حالم بد شده بود ... اما مجبور شدم برم و هدیه رو ازش بگیرم ... اما کاش اون لحظه تو آمفی تئاتر نمی بودم ... ترجیح می دادم از کار اخراجم می کردند تا اینکه ازم تقدیر می شد ... کاش می دونست اونطوری خوشحالتر می شدم و بیشتر دعاش می کردم ... در حال حاضر به اخراج شدن نیازمندم ...

کنفرانس بد نبود ... مدعوین خارجی مهم و خوبی داشت که خوشبختانه افتخار دادند و اومدند ... تو فرودگاه مجبور شدم یکیشونو تحویل بگیرم ... با این انگلیسی ناقصم ... پیرمرد نازنینی بود این پروفسور کول ... با اینهمه دانش کلی مهربان و خوش برخورد و فروتن بود ... خود کنفرانس نواقصی داشت ... دیگه گذشت ...

خوشبختانه پریروز فرصتی دست داد که برم چند جا رو ببینم ... اما خیلی سریع و هولکی ... باغ گلها و پل خواجو و نقش جهان (فقط میدونشو) رفتم ... صبح هم رفتم کلیسای وانگ ... از اونجا بیشتر از بقیه خوشم اومد ... بار اولی بود که اصفهان می رفتم دوست داشتم بیشتر می دیدم و با فراغ خاطر بیشتر ... اما خوب نشد ... اما کلا اونچه که آدم تصور می کنه با اونچه که می بینه و در اون محیط حس می کنه متفاوته ... گاهی اوقات در عکس مکانها زیباتر و رویائی تر از واقعیتشون به نظر می آن ... البته گاهی ... در مورد اصفهان هم این نظر رو داشتم ...

با دو تا از خانمهای هیئت مدیرمون هم اتاق بودم در مهمانسرای دانشگاه اصفهان … از شانسم و زبانم لال هر دو پیردخترند … یکی 67-68 ساله و دیگر 45 ساله … سر کردن باهاشون فوق العاده برام سخت بود … یکی پرحرف و با اخلاقهای فوق العاده عجیب و غریب و دیگری بی حوصله و فوق العاده ساکت … یک تخت دو نفره داشتیم و یکی یک نفره … اون خانم 65 ساله که در تمام سفرها با هم اتاق هستیم و خوب کلا یک جور دوستی با هم داریم کلی از این قضیه ناراحت بود … مدام می گفت معنی بد می ده الان با هم رو تخت دونفره بخوابیم … می گفت تحت هیچ شرایطی این کار رو نمی کنه و می ره به مسئولین شکایت می کنه که چرا عقلشون نرسیده به ما تخت جداگانه بدند … کلی خنده ام گرفته بود … یه یک ساعتی طول کشید تا تونستم متقاعدش کنم که بد فکر نکنه و به این قضیه رضایت بده … البته برای خودم هم کار راحتی نبود … چون تمام مدت شب مواظب پاهام بودم که یک وقت تو خواب شلنگ تخته نبندازم (بنا به عادت همیشگی) و پاهام خدای ناکرده بهش اصابت نکنند … چون می دونستم در اون صورت کار به شکایت کشی ختم خواهد شد … اینه که کلی با بی خوابی مواجه شدم … هر چی بود به خیر گذشت …

شب آخر که از هر جهت بریده بودم شیشه در مغازه ای رو از شدت تمیزی اون شیشه و البته خستگی و بی دقتی خودم ندیدم و در حالیکه حالت بدو داشتم با سر و یا بهتر بگم با بینی رفتم توش … اون لحظه تو دلم گفتم دیگه همه چی تموم شد و دماغم شکست … از درد در حال بی هوش شدن بودم … اما خوشبختانه نشکست … و الان با یک بینی متورم و دردناک که قابل تحمل برای هیچکس نیست دارم می سازم … خوشبختانه تورم پیشانیم خوب شده ولی بینی ام نه …

اینهم از خاطرات سفرم … و اینهم از عکسهای سفر (خیلی نتونستم عکسی بگیرم، الان که دارم دقت می کنم می بینم همش از وردیها عکس گرفتم):

                                                        ورودی باغ گلها

                               

ورودی کلیسای وانگ

ورودی مسجد امام

نمایی از یک فروشگاه صنایع دستی میدان نقش جهان

نمایی از مراسم اختتامیه کنفرانس