خدا امشب نزدیک ماهه ...

همیشه تو زندگیم از بچگی طبق اونچه تو فیلمها دیده بودم عشق و علاقه رو مسئله ای دو طرفه می پنداشتم ... فکر می کردم در عالم واقع عشقها دوطرفه اند ... اما بزرگتر که شدم ... اینو هیچوقت نیافتم ... همیشه یا من عاشق طرف بودم واون نبود و یا بالعکس اون برام می مرد و من نبودم ... تو دلم می گفتم پس کجاست اون جریاناتی که تو فیلمها دیده بودم و تو داستانها خونده بودم ... همیشه حسرتشو داشتم ... سالهای سال گذشتند و من در حسرت این قضیه موندم  ... بالاخره رسیدم ... یه حس عجیبیه ... همیشه فکر می کردم  وای چه شود اگر اینطور شود؟ چه حس شیرینی خواهد بود اگر  از صبح تا شب قربون صدقه هم بریم ... اگر یه شب یکیمون به اون یکی شب خوش نگه از شب تا صبح خوابمون نبره ... تا کمی نسبت بهم سرد بشیم مریض بشیم و بیفتیم تو خونه ... برای هم هر کاری که لازم باشه بکنیم ... به طرف بگم دلم برات تنگ شده و بعد از چند دقیقه ببینم در این وقت شب با سرعت جت از اون طرف تهران اومده اینور تهران بیرون خونه مون وایستاده و من یواشکی برم پای پنجره برای هم دست تکون بدیم ... همیشه دلم اینها رو می خواست ... الان که بهش رسیدم می گم نه نمی خوام ... پس چمه چی می خوام؟