دیو درون ...

تعطیلی زندگیم همچنان ادامه داره ... اما دیروز که جلسه داشتیم به خاطرش یه تحرکی به خودم دادم ... رئیس جدیدم انتخاب شد ... دلم می خواست به هیئت مدیره بگم: محض رضای خدا یه مرد واقعی رو به عنوان رئیس انتخاب کنید ... من دیگه طاقت آدمهای مهربان و بی تصمیم رو ندارم ... یه مرد می خوام که درست تصمیم بگیره و من مدام مجبور نشم بابت کارها حرص بخورم و تصمیمات غلطش رو اجرا نکنم و خودم جاش تصمیم بگیرم ...

 

جریانات شخصیم هم ... چی بگم؟ از کجا بگم؟ خیلی بهم خوش می گذره ... گاهی که خیلی بهم خوش می گذره کامل متوجه می شوم که ناخودآگاهم این خوشی رو پس می زنه ... از پشت صحنه در حال انگولک کردنه که جریانات برعلیهم بشند ... هفته سختی رو پشت سر گذاشتم ... خدا نکنه پای پدر و مادرها به جریانات آدم باز بشه ... این وسط هر کی یه چیزی می گه ... موافقهاش یه جور، مخالفهاش یه جور دیگه ... واقعا آدمو عذاب می دند ... این جریان ازدواج سختترین  مسئله زندگیه ...