مادر بزرگ ...

مادربزرگم دیشب برگشت کشورش ... مونده بودم چطور باهاش خداحافظی کنم ... دلم گرفته بود ... دل اونهم ... وقتی بوسیدمش احساس کردم این بار آخریه که می بوسمش ... آخرین کلمات رو نتونستیم رد و بدل کنیم ... اون در رفت تو اتاقش و منهم در رفتم تو اتاق خودم و اشکهام روان شدند ...  

دوستم پدربزرگها و مادربزرگهاشو ندیده هیچوقت و بهم می گه حاضر بودم همه چیمو بدم اما یکبار یکیشونو می دیدم ... اما من دیشب به این نتیجه رسیدم که کاش من پدر بزرگ و مادربزرگی نداشتم تا مجبور نشم برای بار آخر ببنمشون و باهاشون خداحافظی کنم و یا شاهد مرگشون باشم ... خیلی سخته ...