کلافگی ...

کلافگی دست از سرم برنمی داره ... یه جور احساس ضعف دارم ... وقتی تو خیابون راه می رم و چهره خودم رو در ویترین مغازه ها و شیشه در خونه ها می بینم با یک چهره نگران مواجه می شم ... من نمی دونم این دخترهایی که هر روز تو خیابون می بینم و همشون چهره شون مثل یک مجسمه است که هیچ احساسی رو توشون نمی شه حدس زد چطور به این مرحله رسیدند ... آیا واقعا همونقدر بی احساس هستند که در ظاهر نشون می دن و یا پنهان می کنند ... اما من ... کافیه یه کوچولو خوشحال و یا ناراحت باشم ، فورا چهره ام حالتش تغییر می کنه و تا شب همونطور می مونه که متاسفانه عمدتا وجه دوم غالبه ... نمی دونم ... این یکی از اون علامت سوالها و نمی دونم هایی هست که در زندگیم وجود داره ... یه جور نگرانی در وجودم هست ... نگرانی از آینده ... نگرانی از لحظه مرگ و احساس پشیمانی از عمری که هدر رفته ... یه جور شک در اهدافی که تو زندگیم دارم ... شک درازدواج ... شک در بچه دار شدن ... این شک و دودلی هر چی سن روم می ره در من بیشتر می شه ... شک به ساز و کار دنیا ... شک به خلقت ... و خیلی مسائل دیگه ... وقتی جواب علامت سوالهام رو نمی گیرم ... وقتی خیلیها بهم می گن باید پذیرفت خیلی مسائل رو ... وقتی بهم می گن باید مطیع و تسلیم بود ... یه جور شک و بعد سرکشی درونی می آد سراغم ... نمی دونم ... دارم رنج می کشم ... دارم اذیت می شم ...