کنکورمون رو هم دادیم ... عجب امتحانی بود ؟؟؟!!! ... فکر میکردم امسال سال سوم و سال آخریه که امتحان میدم ... اما با این اوضاع امتحان دادنم نمیدونم شاید به بار چهارم هم بکشه ... مثل اینهایی شدم که هزار دفعه امتحان رانندگی میدن ... امسال این جریان بازدید بدنی هم به مراسمشون اضافه شده بود ... دونه دونه می گشتنمون ... امتحان پنجشنبهای رو نمیدونستم قراره بگردند ... گوشی موبایلمو گذاشتم تو جیبم و داشتم هلک و هلک برای خودم میرفتم داخل که دیدم ای وای دارند می گردند ... برگشتم تو صف ایستادم و گوشیمو تحویل دادم ... اما اینقدر برای تحویل گرفتنش بدبختی کشیدم که گفتم من دیگه گوشی تحویل بده نیستم ... یه جاهاییم که دستشون نمیرسه قایم میکنم و میرم داخل ... امتحان جمعه رو اومدم قایم کردم ... اما هر قدمی که به خانمهای بازرسی کننده نزدیک می شدم قلبم تندتر میزد ... افتادم تو فکرهای منفی ... گفتم حالا اگر یک وقت جلوی اینها از زیر لباسم که کمی هم برام گشاده بیفته پایین چی؟ ... بعد یه آن احساس کردم از قیافهام داره داد میزنه که یه چیزی قایم کردم ... باز دوباره راهمو کج کردم رفتم نمازخونه درش اوردم و تحویل دادم ... همیشه اجازه بود کیف ببریم داخل ... امسال اونهم اجازه نبود ... همیشه چند سوال تصویری میدادند ... امسال اونو هم ندادند ... خلاصه اینها همه دلیلی است برای قبول نشدن من !!! ... .... هنوز کامل از دست کارم خلاص نشدم ... چون باید هفتهای یکی دو روز به کارمند جدیدها که نمیدونم چرا انضباط کاری ندارند و یه ذره هم به نصایح و حرفهای من گوش نمیدند کار یاد بدم ... خیلی سختمه ... خیلی سخته آدم شاهد ویرانی سه سال جون کندنش باشه ... میدونستم که نیامده پشیمون میشند ... حالا خوبه زن و شوهرند و تنها و بیکس مثل من نیستند ... اما خوب ... معمولا اکثراً همه چیز رو راحت میخوان و با کمترین مشکلات ... نمیدونم چرا خدا یه خورده منو بیخیال نیافریده ... هی میآم هوای همه رو داشته باشم، خودم ضرر میکنم ... .... امروز یه جمله مثبت تو دفترچه یادداشت قدیمیم پیدا کردم که نمیدونم کی و از کجا نوشته بودمش ... خیلی خوشم اومد ... یادم رفته بود: اگر می خوای مسیر زندگیت رو عوض کنی، باید فلسفه ات رو تغییر بدی، نه شرایط موجود رو. |