آزمایشات الهی ...

 بقال محله بند کرده می خواد با قوم و قبیله اش اعم از عروس و داماد بیاد منزلمون عیددیدنی ... خلاصه ... ما هم که اینها رو اصلا نمی شناسیم نشستیم داریم عزاداری می کنیم ... هر سال هیچ مهمونی نداریم ... فقط یک مهمون داریم اونهم آدمهایی هستند عجیب و غریب که هیچ انتظارشونو نداریم ... دو سال قبل که کارگر بابام اومده بود عیددیدنی با یک کارت تبریک که توش ریز ریز کلی جملات محبت آمیز و قربون صدقه نوشته بود و کلی از دستش خندیدیم ... پارسال شاهزاده ام با یک جعبه شکلات تنها اومد که ما رو غافلگیر کرد ... شکلاتهاش بعد از گذشت یکسال دست نخورده تو یخچالند و پدرم دستور دور انداختنشون رو صادر کرده ... چون هر بار که در یخچال رو باز می کنه اعصابش بهم می ریزه نگاهش به اینها می افته ... خیلی دور انداختنشون برام سخته ... همونقدرکه نگهداشتنشون برام سخته ... امسال هم که اینطوری ...  با بقال سر و کار داریم ...  

کاش می شد این مهاجرتها نبود ... بدجور دچار احساس ناراحتی می شم وقتی یکی از دوستانم می ره ... کاش اون قاره کشف نمی شد ... چی می شد؟  

در معرض آزمایشات الهی قرار گرفتم اول سالی ... همه دارند خوشی می کنند (گمونم) من نشستم غرق در فکر و خیال و اینکه چه کاری درسته و چه کاری نادرست ... سخته ... در مورد همه هم بدبختی باید تو همین عید تصمیم بگیرم ... تصمیم گیری همیشه برام سخت بوده و هست ...  

اینهم دو هفت سین از مراسم دید و بازدید عمومی زرتشتیان که دیروز رفته بودیم ...   

...