احساس تنهایی رهام نمی کنه ... با رفتنش منو دچار فراغ زیادی کرده ...
رفتن اون و خیلیهای دیگه ... با هر خبر مهاجرت این احساس در من شدت می گیره ...
بوی انقراض به مشامم می رسه ... انقراض یک نسل ... یک قوم ... یک سری اعتقادات ...
غیرت ... همه چیز ...
حتی شرکت در تور و مراسم جمعیمون هم نمی تونه حالمو بهتر کنه ... می خندم ...
به پیرزنهای محترم شرکت کننده در تور زیارتیمون چای تعارف می کنم ... می رم وسط با
دوستم می رقصم تا این پیرزنها رو شاد کنم ... می رم در چیدن میز ناهار به مسئولین
برگزارکننده کمک می کنم ... اما همش بی فایده است ... دلم شکسته ... این شکستگی رو
نمیتونم بندش کنم ... جلوی اشکهامو می گیرم ... می گم بگذار برای وقتی رفتی خونه
... اینجا جلوی اینها جاش نیست ... دوباره می رم زیارت ... زیارت شاهورهرام ایزد
... صبح چون شلوغ بود دعا بهم نچسبید ... پیرزنهای کناریم با صدای بلند اوستا می
خوندند و نمی تونستم تو حال خودم باشم ... دم رفتن یادم اومد خالصانه دعا نکردم
... خواسته هامو نگفتم ... نذر نکردم ... حالا همه سوار اتوبوس که برگردیم من
دوباره رفتم داخل برای دعا ... هیچ وقت نمی تونستم ازخدا چیزی بخوام ... همیشه موقع
دعا فقط تشکر می کردم و می اومدم بیرون ... اما اینبار ول کن نبودم ... داخل
شاهورهرام ایزد هم کسی نبود این بود که تا تونستم خواستم ... روشن و واضح ...
خجالت هم نکشیدم ... فقط آخرش اشکهام دراومدند ...