طعم خیلی چیزها ...

دو روزه که استراحت بی استراحت ... همش بدو بدو دارم ... و بعدش  مدام از بچه ام خواهش می کنم حالش خوب باشه ... هی عزیزم عزیزم می کنم ... خونه ام تو سنایی هست و از جلوی این مغازه های لباس بچه فروشی که رد می شم مدام باهاش صحبت می کنم که عزیزم قراره از این لباسهای ۲۰ سانتی خوشگل برات بخرم ... خلاصه ... دلمان را خوش نمودیم به این چیزها ... ولی نمی دونم چرا شکمم اومده جلو ... مگه سه ماهه آدم این شکلی می شه ... به قدری جلو هست که مجبور شدم برم شلوار بارداری بخرم ... فروشنده می گفت ۵ ماهمه ... خلاصه خدا رحم کنه به ۹ ماهگی و این صحبت ها ... دلم نمی خواد خیلی قلمبه بشم ...  

تنها دلیل بچه دار شدنم شوهرمه ... بیچاره هیچوقت طعم داشتن یک خانواده رو نچشیده ... نه پدری و نه مادری ... به قول خودش همیشه تو زندگیش احساس مهمون بودن داشته ... از بس تو فامیلش پاس کاری شده ... تنها دلیلی که رضایت دادم به بچه دار شدن اینه که این طعم رو بچشه ... معنای یک خانواده واقعی رو ... خیلی خوشحاله ...