درد و دل شبانه

نامگذاری برای بچه گمونم از سخت ترین کارهاست ... چون گمونم خیلی کم پیش می آد که تفاهم دو طرفه و یا در کشور ما چند طرفه وجود داشته باشه ... بالاخره هر کی نظری داره ...


همه می گن قدر این دوران بارداری رو بدون ... خیلی عالم خوبیه ... واالا ما که نفهمیدیم ... گمونم خیلی بی احساسم ... 


فکر و خیال نقاشی دست از سرم برنمی داره ... فردا می خوام برم مرکز خرید، کلی لوازم و بوم بخرم ... یک لیست بلند بالا تهیه کردم ... گمونم حسابی پیاده بشم ... نیمه شب که می شه از خواب می پرم و هی می گم پاشو برو پای نقاشیت ... پاشو ... پاشو ... اما خواب و گرما امانم نمی ده ... اگر باردار نبودم باکی نبود ... اما به خاطر سلامتی بچه دوباره می رم می خوابم ...


همش خوابم می آد ... امان ... امان ... امان ... دارم کم کم سنگین می شم ... به سختی می خوابم و به سختی از جام بلند می شم ... حتی از مبل هم به سختی بلند می شم ... سخت به لباسهای ویژه بارداری احتیاج دارم ... یکی دو تا خریدم اما باز کمه ...


خدا آخر و عاقبت همه رو به خیر کنه ...


خوشبختانه حالا که از خونه پدری رفتم قدرمو دارم می دونند ... اون موقع ها که اینجا بودم همش باهام دعوا داشتند ... تمام کارهام به نظرشون عیب بود ... از نظرشون هیچ حسنی نداشتم ... یک باری بودم اضافی ... اما حالا بدجور براشون عزیز شدم ... دلشون برام تنگ می شه ... کافیه بگم فلان کار رو می خوام انجام بدم و یا فلان چیز رو لازم دارم ... خودشون رو می کشند تا سریع برام فراهم کنند و یا اون کار رو برام انجام بدند ... گمون نکنم تو دنیا هیچ کس اندازه پدر و مادر هوای آدم رو داشته باشه ... نعمتیند ... دلم برای شوهرم می سوزه ... اون از این نعمت محروم بوده و حالا که محبت اونها رو می بینه کلی ته دلش آب می شه ... هر روز رو با خاطره تلخ از دست دادن پدر و مادرش سر می کنه ... اون خاطره از ذهنش محو نمی شه ... هر روز می گه گذشته بدترین چیزه ... نباید توش باشم ... اما نمی تونه ... بوی سوختگی ... هنوز تو مشامشه ... بوی سوختگی مادرش ... قلبم می گیره وقتی ناراحتیشو می بینم ... همیشه برام سوال بود که چرا پدر و مادرش این کار رو کردند ... با داشتن چهار تا بچه خودشونو ... نیمه جواب سوالمو گرفتم ... اما هنوز پازلیست ... خودشم خیلی ناراحته که این پازل ناتمام مونده ... هیچ کس پاسخگو نیست ... دلیلش ؟؟؟ ... خدا رحتمشون کنه ...