احساسات دوگانه ...

من و همسرم گاه دچار احساسات ضد و نقیضی در مورد بچه دار شدن می شیم ... یه جور سردرگمی که از اولش درگیرش بودیم ... یادمه وقتی فهمیدم حامله ام کلی گریه زاری کردم ... اشک امانم نمی داد و اون هاج و واج نگاهم می کرد و هی دلداریم می داد که حالا مگه چی شده ، چرا اینقدر سخت می گیرم؟ ... و من هی می گفتم من نمی خواستم ... پس رویاهام چی می شن؟ حوصله ندارم ... نه حوصله بارداری رو دارم و نه زایمان رو و نه مصیبت های بعدیش رو ... و نه خرج و مخارجش رو ... و خیلی مسائل دیگه که بهش نگفتم ... دیدگاه فلسفیم رو نگفتم ... دیدم حالا اونکه فارسیش خوب نیست ... وقت تلف کردنه بخوام خیلی جزئیاتی توضیح بدم ... سر همین حرف زدن معمولیش موندیم چه برسه به فلسفه و این صحبتها ... حالا احساس می کنم آدمی که اونقدر از اول بهم دلداری می داد حالا باید یکی بیاد خودشو دلداری بده ... من به خاطر اون قبول کردم بچه دار بشیم ... برای اینکه طعم خانواده ای که هیچ وقت نچشیده بچشه ... پدری کنه ... و جلوی برادرهاش که همینطور دارند بر تعداد بچه هاشون میافزایند کم نیاره و احساس کمبود داشته باشه .... و وقتی گاهی می بینم که خودش هم هنوز مطمئن نیست و توش هم احساسی و هم مالیش مونده حرصم می گیره ... بگذریم ...

همسرم و خانواده ام کلی برای زایمانم استرس دارند ... برعکس شده من از سرم و بریدن و خون و این چیزها بدم می آد اونها استرسشو گرفتند ... اما گمونم ذوق و شوق دیدن بچه تحملش رو برام آسون کنه ...  نمی دونم هنوز ... این ذوق هم جز اون احساسات دوگانه ای هست که دارم ... گاهی ذوقش رو دارم و گاهی ندارم ... نسبت به حیوونها همچنان احساسات قوی تری دارم تا انسان ها ... چه کنم که اینطوری هستم ...