تکرار ... تکرار ... تکرار

روزها سپری می شن و من درگیر یک سری کارهای روتین و تکراریم که همیشه تو زندگیم ازشون بیزار بودم و به خاطر اینها دلم نمی خواست ازدواج کنم ... خودم رو کاملا وقف دو نفر کردم ... شوهر و بچه ... و به عبارت بهتر بچه و شوهر ... هر روز صبح رسیدگی به بچه، تدارک صبحانه، شستن ظروف و تدارک ناهار ، خواب ظهرگاهی، رسیدگی به بچه، نظافت و تدارک شام ... اینه زندگی هر روز من ... کاش شوهرم به غذای فریزری و یا آماده و یا یکروزه رضایت می داد ... هر روز غذای تازه می خواد تازه اونهم نه هر غذایی ... غذاهای هندی و چینی ...  دلم برای غذاهای ایرانی لک زده ...

دنبال راه فراریم از این وضعیت ... اما فعلا که راهی پیدا نکردم ... دلم هم نمی خواد مرگ راه فرار باشه ... این روزها خیلی به مرگ فکر می کنم ... از وقتی جواب تستم بدخیم اومده ناخودآگاه با اینکه روحیه ام خوبه اما خوب بالاخره اتوماتیک وار آدم بیشتر به مرگ خودشو نزدیک می بینه ... دوباره تست دادم ... ببینم چی جواب می آد ...