درخت ...

آدم فکر می کنه چند هفته است که ننوشته اما بعد می آد می بینه وای که چقدر زود گذشته ... دو ماهه که ننوشته ... و شرمنده از دوستانی که پیغام می گذارند و من پیغامشون رو اینهمه مدت بی جواب گذاشتم ... سپاس و عذرخواهی از محبت همه ...


حقیقت اینه که دیگه طوطی بانو نیستم ... با اومدن بچه ... دیگه احساساتم نسبت به طوطیم و سایر حیوانات نصف شده ... احساس می کنم کلی ازشون دور شدم و دیگه خیلی درکشون نمی کنم ... دیگه با زل زدن به چشماشون حرف دلشون رو نمی فهمم ... یک زمانی تمام هم و غم زندگیم بودند ... حاضر بودم همه چیمو براشون بدم ... برای اینکه حتی یک سگ سرنوشت بهتری از این چیزی که الان داره داشته باشه ...الان می فهمم که اون حسی که نسبت بهشون داشتم حس مادری بوده (چون فرزندی نداشتم)، حالا که فرزند دارم این احساس بین اونها و بچه ام تقسیم می شه ...

اما دلم برای طوطیم می سوزه ... بعد از ازدواج و رفتن من حسابی تنها شد و حالا با بچه دار شدنم تنهاتر ... دیگه تو خونه پدریم هیچ کس دوستش نداره و فقط بهش به عنوان یک موجود بی خاصیت و مزاحم که کاری جز ریخت و پاش و خرابکاری و جیغ کشیدن نداره نگاه می کنند ... سرش فریاد می کشند ... صبح تا شب لعن و نفرینش می کنند و آرزوی مرگش رو دارند و اکثر اوقات تو دستشویی زندونیه ... سعی می کنم با تمام وجود از حق و حقوقش دفاع کنم ... کلی سرش با همه می جنگم و دعوا می کنم ... سعی می کنم متقاعدشون کنم که اون عروسک نیست و برای خودش نیازهایی داره و چون شماها به نیازهاش رسیدگی نمی کنید بیچاره قاطی کرده ... کاش می شد ببرمش خونه خودم ... اما نمی گذارند ... به خاطر بچه کوچیک ... بدجور گیر افتادم ... امیدوارم آخر و عاقبتش به خیر باشه ...  بیچاره ها دست ما انسانها گیر افتادند ...


وقتی بچه خوابه سعی می کنم طراحی کنم ... خیلی کارهام شیوه خط خطی پیدا کردند، چون خوابش کمه و من مجبورم با سرعت هر چه تمامتر طراحی کنم ... دیگه نمی تونم مثل قدیما ماس ماسک بازی دربیارم ...

تازگی ها شروع کردم به درخت کشیدن ... سوژه ای که تا به حال نکشیده بودم ...