اولین یادداشت سال ...

می دونم که خیلی از سال جدید گذشته اما ...

سال نو مبارک

... زودتر نشد بنویسم ... با بچه خیلی چیزها سخت شده ... خیلی از حتی فعالیت های حیاتی ... مجبورم اونو هم مشارکت بدم چون نمی شه تنها رهاش کرد حتی یک ثانیه ... با تمام این احوال تو این مدت کلی بلا سرش اومده که از اونها جان سالم به در برده ... هر روز وابسته از روز گذشته می شه ...

با عیدیهایی که گرفتم رفتم تمام کتابهای اوشو (عارف معاصر هندی) رو خریدم ... با خوندن یکی از کتابهاش (بنا به توصیه همسرم) طرفدارش شدم ... سال گذشته که سفری به هند داشتیم ... در شهر پونه از خیابانی رد شدیم که همه محصولات فروشی اون خیابون به رنگ ارغوانی بود ... از همسرم علت رو پرسیدم و گفت اینجا مجتمعی هست متعلق به اوشو و شاگردانش ... از اقصی نقاط دنیا اینجا می آن برای فراگیری تعلیماتش و به این رنگ لباس می پوشند ... سری به اون مجتمع که باغی بود زدیم ... ورود به داخل ممنوع بود ... اما اونچه که از بیرونش دیده می شد باغی باصفا بود که آرامشی عجیب در اونجا حاکم بود و شاگردانش در حال رفت و آمد بودند ... چند کتاب از کتابفروشیش خریدیم و برگشتیم ... از اون به بعد منظره اونجا و اون آرامش حسابی به یاد و دلم مونده ... همسرم هم مدام بهم می گه به محض یافتن اوقات فراغتی حتما به منظور گذران دوره هاش به اونجا خواهیم رفت ... به امید اون روز ...