کلی از اول صبح خوشحال بودم که زودتر برم سر کار و ساعت ۱۰ به بعد دوباره بشینم و آفتاب بگیرم اما ناغافل ابر شد و حالمو گرفت. به آفتاب و گرماش نیاز دارم. این هم یکی دیگه از روشهای به خود محبت کردنه (بجز خوردن شکلات).
ترم جدید برادرم شروع شده و باز کتاب خریدنها... هر روز با سفارش جدیدی می آد خونه و من بدبخت باید برم براش از انقلاب کتاب بخرم. حالا کاش باز فقط خودش بود. برای رفقاش هم باید کتاب بگیرم. خلاصه ... امروز که دوباره رفته بودم برای کتاب خری که یکی دیگه از کتابهای جیبی برایان تریسی به نام کاب نقره ای خوشبختی رو خریدم. در اتوبوس کمی خوندمش و آروم شدم. قصدم اینه که همیشه تو کیفم داشته باشمش تا هر وقت دلم گرفت در دسترسم باشه.
از صبح تا ظهر هواسم نبود و مثل همیشه گوشی رو بد گذاشته بودم خدا می دونه رئیس چند بار زنگ زده و دیده اشغاله... خلاصه ... خیلی بی دقت شدم... و می ترسم آخر کار دست خودم بدم.
فردا امتحان پایان ترم خوشنویسیم هست. با خودکار نستعلیق کار کردن برخلاف تصورم خیلی جالبه و لذت می برم. الان باید برم برای امتحان تمرین کنم ...
سلام
منم با خوردن دیوانه وار شکلات به ظاهر به خودم محبت می کنم !!!(اصلان هم چاق نمیشم!)
اما آفتابو امتحان نکردم نمی دونم چرا ؟شاید چون مهتابم!