-
اولین یادداشت سال ...
جمعه 22 اردیبهشت 1391 17:43
می دونم که خیلی از سال جدید گذشته اما ... سال نو مبارک ... زودتر نشد بنویسم ... با بچه خیلی چیزها سخت شده ... خیلی از حتی فعالیت های حیاتی ... مجبورم اونو هم مشارکت بدم چون نمی شه تنها رهاش کرد حتی یک ثانیه ... با تمام این احوال تو این مدت کلی بلا سرش اومده که از اونها جان سالم به در برده ... هر روز وابسته از روز...
-
درخت ...
چهارشنبه 17 اسفند 1390 20:26
آدم فکر می کنه چند هفته است که ننوشته اما بعد می آد می بینه وای که چقدر زود گذشته ... دو ماهه که ننوشته ... و شرمنده از دوستانی که پیغام می گذارند و من پیغامشون رو اینهمه مدت بی جواب گذاشتم ... سپاس و عذرخواهی از محبت همه ... حقیقت اینه که دیگه طوطی بانو نیستم ... با اومدن بچه ... دیگه احساساتم نسبت به طوطیم و سایر...
-
تکرار ... تکرار ... تکرار
جمعه 2 دی 1390 17:56
روزها سپری می شن و من درگیر یک سری کارهای روتین و تکراریم که همیشه تو زندگیم ازشون بیزار بودم و به خاطر اینها دلم نمی خواست ازدواج کنم ... خودم رو کاملا وقف دو نفر کردم ... شوهر و بچه ... و به عبارت بهتر بچه و شوهر ... هر روز صبح رسیدگی به بچه، تدارک صبحانه، شستن ظروف و تدارک ناهار ، خواب ظهرگاهی، رسیدگی به بچه، نظافت...
-
شادوی سه ماهه ...
جمعه 25 آذر 1390 15:57
بچه ام تقریبا داره سه ماهه می شه ... با اینکه سخت گذشت اما زود گذشت ... هر روز یک قابلیت جدیدی توش کشف می کنم و به عبارتی هر روز بزرگتر از دیروز می شه اما با تمام این احوال هنوز من و پدرش به این باور نرسیدیم که بچه دار شدیم ... باورمون نمی شه که این بچه مونه ... حس مادر و پدری نداریم ... در دست ما مثل عروسکیست ... هر...
-
...
جمعه 13 آبان 1390 22:21
امان از بی خوابی ... امان از بی خوابی ...
-
شادمهر هم اومد ...
چهارشنبه 20 مهر 1390 11:29
شادمهر هم اومد ... به قول دوست مسنی که تو کار مامایی و این صحبتهاست آدم وقتی سزارین می شه خیلی احساس مادرانه ای نسبت به بچه اش پیدا نمی کنه ... چون اون فرآیند تولد رو ندیده ... یک هو چشم باز می کنه و می بینه موجود ناآشنایی کنارش خوابیده ... و فوری این فکر به ذهنش خطور می کنه که "نه! این بچه منه؟ چقدر برام غریبه...
-
احساسات دوگانه ...
جمعه 25 شهریور 1390 18:32
من و همسرم گاه دچار احساسات ضد و نقیضی در مورد بچه دار شدن می شیم ... یه جور سردرگمی که از اولش درگیرش بودیم ... یادمه وقتی فهمیدم حامله ام کلی گریه زاری کردم ... اشک امانم نمی داد و اون هاج و واج نگاهم می کرد و هی دلداریم می داد که حالا مگه چی شده ، چرا اینقدر سخت می گیرم؟ ... و من هی می گفتم من نمی خواستم ... پس...
-
اول مهر ...
جمعه 18 شهریور 1390 15:34
دکتر برای اول مهر وقت برام وقت سزارین گذاشته ... یعنی دو هفته دیگر ... می خواست اواخر شهریور بگذاره (به خاطر مدرسه و این صحبتها که بچه یکسال عقب نمونه) که با مخالفت سرسختانه من و همسرم مواجه شد که بچه ما هر ماهی که باید به دنیا بیاد لطفا در همون ماه بدنیا بیاریدش ... و اینکه مثلا ما که سر موعد مدرسه رفتیم کجا رو فتح...
-
روزها ...
پنجشنبه 10 شهریور 1390 15:39
روزها به سرعت سپری می شن و من کلی کار دارم که تا اومدن بچه باید انجام بدم ... بالاخره همسرم با اسم انتخابی من برای پسرمون موافقت کرد ... می دونم که همچنان پذیرشش براش سخته و از روی ناچاری چون خودش هیچ اسمی مدنظر نداره موافقت کرده ... چه کنیم دیگه؟ رنگ وسایل بچه ام رو براساس رنگ پرهای سبز میتو همون سبز انتخاب کردم ......
-
اسباب کشی ...
جمعه 28 مرداد 1390 22:08
بالاخره اسباب کشی تمام شد. این دومین باری که در دوران بارداریم دارم اسباب کشی می کنم ... یکبار دو ماهگی و یکبار هم الان که هشت ماهگیمه ... دکوراسیون خونه جدیدم شده طبقه سلیقه همسرم و من اصلا با این چیزهایی که به اصرار اون خریدیم نمی تونم ارتباط برقرار کنم ... اون عاشق رنگهای تیره و تاریکه ... و من عاشق چیزهای روشن و...
-
حفظ تعادل ...
شنبه 4 تیر 1390 22:29
یک نکته جالب: برای حفظ تعادل در ماه باید نکات زیر را رعایت کرد: 10 درصد از درآمد خودمان را صرف داد و دهش کنیم. 10 درصد را پس انداز و 80 درصد را صرف مخارج زندگی کنیم. و باز از این 80 درصد، 10 درصد را حتما باید صرف رشد انسانی و فرهنگی و شخصی خودمان کنیم. برگرفته از برساد
-
درد و دل شبانه
جمعه 3 تیر 1390 21:57
نامگذاری برای بچه گمونم از سخت ترین کارهاست ... چون گمونم خیلی کم پیش می آد که تفاهم دو طرفه و یا در کشور ما چند طرفه وجود داشته باشه ... بالاخره هر کی نظری داره ... همه می گن قدر این دوران بارداری رو بدون ... خیلی عالم خوبیه ... واالا ما که نفهمیدیم ... گمونم خیلی بی احساسم ... فکر و خیال نقاشی دست از سرم برنمی داره...
-
دلسوزی ...
جمعه 27 خرداد 1390 22:28
دلم برای بچه ام که قراره بیاد می سوزه ... این حس دلسوزی ذره ای کم نمی شه ... نمی دونم ... امیدوارم منو ببخشه ...
-
گل پسر ...
دوشنبه 23 خرداد 1390 20:08
بالاخره جنسیت بچه ما هم مشخص شد ... از بس که بهم فشار اوردند و سوال کردند بچه ات چیه رفتم سونوگرافی ... مادرم ... عمه ام ... خودشون رو هلاک کردند ... کار به جایی رسیده بود که هر مغازه ای می رفتم خرید تا منو می دیدند باردارم می پرسیدند بچه تون چیه؟ ... شوهرم نمی خواست بیاد ... خیلی دلش دختر می خواست ... چون مادر نداشته...
-
دلم لک زده ...
دوشنبه 16 خرداد 1390 23:07
یه نقاشی جدید ... تجربه مدل زنده کار کردن رو نداشتم ... شاید یک کار خیلی قدیم ها ... اما خیلی تجربه خوبیه ... فوق العاده تو اجرای زنده و یکروزه هیجان وجود داره ... دلم لک زده برای اینکه کارهای خودمو شروع کنم ... یه چیزی درونمو که باید بریزمش بیرون ... هر چه زودتر بهتر ... باید سریعتر خودمو تخلیه کنم وگرنه می میرم ...
-
زمان باقیمانده تا ...
یکشنبه 15 خرداد 1390 23:28
Normal 0 Normal 0 روزها به سرعت در حال گذرند و من حسابی هولم. هولم که از این زمان چند ماهه باقیمانده تا فارغ شدنم نهایت استفاده رو از این اوقات تنهاییم ببرم. همه منو ترسوندند. وقتی تو هر کلاسی می رم، یا تو یک برنامه ای شرکت می کنم دیگران بهم می گن: "بگذار بچه بیاد! دیگه همه چی تمومه ... بدجور اسیر خودش می کنتت...
-
فلسفه آب ریختن پشت سر مسافر
جمعه 30 اردیبهشت 1390 22:06
فلسفه آب ریختن پشت سر مسافر
-
هدیه های خلاقانه ...
جمعه 16 اردیبهشت 1390 12:46
یکی از فواید بارداری اینه که آدم نزد دیگران خیلی عزیز می شه و همه قربون صدقه می رن و حسابی تحویل می گیرند ... خیلی اینو دوست دارم ... همچنان احساسات ضد و نقیضم نسبت به بچه داشتن ادامه داره ... وقتی درصحت و سلامتم می گم نه نمی خواستم و وقتی یک روز کارهای ناجور که برای سلامتی بچه بده انجام می دم بعدش به توبه می افتم و...
-
یادداشتی جا مانده از عید
شنبه 20 فروردین 1390 21:00
نوروز هم به سر رسید ... خیلی برام سوت و کور بود ... نه جایی داشتیم بریم و نه مهمونی داشتم ... همه شیرینی ها و آجیل هام باد کردند که نهایتا همش رو خودمون خوردیم ... با شوهرم دیروز کلی صحبت کردم و بهم گفت که دلش می خواد در سال جدید به خواسته هام برسم و خیلی نگران اون و خونه و شام و ناهار و نظافت و این مسائل نباشم ... از...
-
چهارشنبه سوری ...
سهشنبه 24 اسفند 1389 09:28
یادمه از زمانی که مدرسه می رفتم چهارشنبه سوری که می شد بچه ها و دوستانم مدام از من سوال می کردند که شنیدیم چهارشنبه سوری مال زرتشتیاست. من اون موقع ها خیلی حالیم نبود چی به چیه و جواب خیلی روشنی نداشتم بدم ... اما حالا کاملا متوجه شدم جریان از چه قراره چه بخشی از این مراسم مال ایرانی ها بوده و چیش نبوده ... توجهتون رو...
-
جشن ...
دوشنبه 23 اسفند 1389 14:56
برنامه جشن پایان سال کلاس دینی ما هم به پایان رسید ... بیچاره شاگردهام سر این تئاتره دچار استرس شده بودند ... پنجشنبه اش که اومده بودند تمرین و باید جلوی مدیر تمرین می کردند کلی جملات رو فراموش کرده بودند و همه رو پس و پیش می گفتند ... من هم تو دلم مدام از دستشون حرص می خوردم ... اما نمی دونم چی شد که جمعه ای معجزه شد...
-
زندگی شاد و سعادتمند
جمعه 20 اسفند 1389 12:05
به نظرم لینک جالبیه: زندگی شاد و سعادتمند
-
طعم خیلی چیزها ...
چهارشنبه 18 اسفند 1389 20:13
دو روزه که استراحت بی استراحت ... همش بدو بدو دارم ... و بعدش مدام از بچه ام خواهش می کنم حالش خوب باشه ... هی عزیزم عزیزم می کنم ... خونه ام تو سنایی هست و از جلوی این مغازه های لباس بچه فروشی که رد می شم مدام باهاش صحبت می کنم که عزیزم قراره از این لباسهای ۲۰ سانتی خوشگل برات بخرم ... خلاصه ... دلمان را خوش نمودیم...
-
خلق ...
دوشنبه 16 اسفند 1389 21:24
بالاخره این تابلو رو بعد از یکسال تموم کردم ... نتیجه اونچه که می خواستم نشد ... از روی عکسی کشیدمش ... این آخرین باری خواهد بود که تابلویی با این شیوه کار می کنم ... عکسی کار کردن فایده ای نداره ... هم زمان بره و هم اینکه توش خلاقیتی نیست ... طبیعت یکبار به این شکل زیبا توسط خالق خودش خلق شده و خلق مجددش توسط ما به...
-
زندگی حرفه ای ...
یکشنبه 15 اسفند 1389 07:42
هنوز هم فکر می کنم یک زندگی حرفه ای داشتن با ازدواج و بچه داشتن جور در نمی آد ... یعنی نمی شه هر دوشو کنار هم داشت ... به خصوص زندگی حرفه ای هنری که نیاز به ارتباط با ناخودآگاه انسان داره و ارتباط با ناخودآگاه وقتی ذهن درگیر مسائل مختلف زندگی و شوهر و بچه است ممکن نیست ... کسانی هم که زندگی حرفه ای رو در کنار ازدواج...
-
درختهای نقاش
پنجشنبه 12 اسفند 1389 08:47
یک مطلب جالب: درختهای نقاش
-
تمرین مثبت اندیشی
چهارشنبه 11 اسفند 1389 08:48
این روزها دارم تمرین مثبت اندیشی می کنم بدجوری ... هر چقدر اطرافیانم نگرانم و همش پیش بینی های منفی می کنند من بیشتر تلاشم رو برای مثبت اندیشی و توجیهات مثبت درباره امور و خودم به کار می برم ... همش می گم نه چیزی نیست ... طوری نیست ... حالا آزمایشت مثبت اومده که اومده هنوز دومیش مونده ... تازه اونهم مثبت بیاد حتما با...
-
دل خوش ...
شنبه 7 اسفند 1389 13:26
دلم خوش بود که دیروز به خونه خودم برمی گردم ... دلم برای شوهرم می سوزه که اونجا تنهاست ... خودش هم ابراز ناراحتی می کنه و حسابی دلمون برای هم تنگ شده ... از طرفی هم هنوز خوب نشدم و به شدت نگرانم ... نمی دونم خونریزی رو جنین تاثیر منفی نخواهد گذاشت ... نمی دونم چرا با اینکه یک هفته است خوابیدم خوب نمی شم ... دیروز دیدم...
-
آرامش
دوشنبه 2 اسفند 1389 09:09
چند روزیه که اومدم خونه پدریم ... از بس آرزو داشتم که دوباره بیام و این انرژی رو از خودم ساطع کردم تا خدا منو به وضعی رسوند که مجبور به اومدن و استراحت مطلق در اینجا بشم... خونریزیم خوشبختانه بهتر شده ... از روزی که جنینمو تو سونوگرافی دیدم عاشقش شدم ... تصمیم گرفتم به این بیچاره بیشتر برسم ... دیگه چیز سنگین بلند...
-
جمعه ها
جمعه 15 بهمن 1389 12:27
جمعه ها که می رم سر کلاس دینی کلی از بچه ها روحیه می گیرم. درسته که بچه های امروزی باید ها و نبایدها رو نمی دونند و خیلی سر کلاس مودب نمی شینند - هر کار که می خوان می کنند و هر چه که به ذهنشون می رسه فوری به زبون می آرن - اما با تمام این احوال انرژی بخشند- و با تمام این احوال من هنوز با بچه دار شدن خودم مشکل دارم. کاش...