همیشه از اینکه برم پشت تریبون و برای حضار محترم چند کلامی صحبت کنم می ترسیدم اصلا از اینکه اون بالا برم می ترسیدم. تو دبیرستان هم که گروه نمایش داشتیم وقتی رفتم اون بالا پاک دیالوگهام یادم رفته بود و خراب کردم حسابی. دیشب سر این جایزه مسابقه که بردم مجبورم شدم برم و جایزه مو از نماینده مهربونمون بگیرم. درست یکی دو دقیقه قبلش سرم رو که چرخوندم دیدم خاک وچوک اونهم که اومده. اصلا فکرش رو نمی کردم بیاد. جلوی اون اصلا روم نمی شد. دیگه ضربان قلبم نمی دونم به چند رسیده بود ؟!!! سابقه نداشت اینقدر قلبم تند بزنه . احساس می کردم الانه که سکته کنم در همین افکار بودم که اسمم رو شنیدم که نماینده مون صدام زد و گفت برم بالا. قلبم از اون حرکت تندش یک آن قشنگ ایستاد ، یک نفس عمیق کشیدم و رفتم خلاصه قضیه مسابقه رو برای همه داد و امتیازم رو هم گفت و یک شوخی باهام کرد و سکه رو بهم داد و بعد سوال کرد که آیا حرفی ندارم بزنم؟ منم دیدم بده چیزی نگم و تشکری ازش نکنم و از طرفی یادم اومد که ادم از هر چی که می ترسه دقیقا باید خودشو تو اون قضیه قرار بده یعنی بندازه وسط جریان آب یا شنا می کنه و می رسه اون ور آب و یا فوقش غرق می شه ولی بهتراز اینه که همیشه در ترس زندگی کنه این بود که وقتی گفت حرفی نداری گفتم چرا می خوام صحبت کنم و رفتم پشت تریبون وچند کلامی که واقعا الان ازم کسی بپرسه اصلا یادم نیست چی بود گفتم. خوشبختانه مثل اینکه بد نبود چون وقتی اومدم سر جام خانم پشتیه صدام زد و گفت چقدر خوب صحبت کردی و صدات خوب بود ... خلاصه کلی به زندگانی امیدوار شدم واینکه واقعا باید ترس رو گذاشت. مهلکت ترین زهر کشنده همین ترسه!!!
خلاصه ... زندگی ادامه داره ..............