چقدر آدم گاهی دلش برای دوستانش تنگ می شه و چقدر بده که زمان دیدار کوتاه باشه و آدم هنوز سیر نشده باید خداحافظی کنه. از صمیم قلب برای همه دوستان واقعی و خوبم آرزوی شادکامی دارم.
امروز می خوام برم نمایشگاه مطبوعات، صبح متوجه شدم، آخرین زمانش امروزه.
تمرین خانم معلم رو انجام نمی دم با کمال پررویی. سختمه ... رفتم تو حالت مقاومت.
زوج کائناتیم شنبه شعری برام اورد از قیصر امین پور که خیلی خوشم اومده:
سایه سنگ بر آئینه خورشید چرا؟ خودمانیم بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمی خیره شدن طعن و تردید به سر چشمه خورشید چرا؟
طنز تلخی است به خود تهمت هستی بستن آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم دلم از دیدن این آئینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟