فردا شب ...

یک حس عجیبی بابت فردا شب دارم. انگار حالا فردا چه خبره؟ نمی دونم کی ها بیان گردهم آیی ... به هر حال لباس پرو کردن من همچنان ادامه داره ... برای اینکه صدای مامانم در نیاد شبی پریدم تو حموم با شصت تا شلوار و کفش و مانتو و هی بپوش ... دیگه مامانم دید که صد ساعته اون توام شکش برده بود که چه خبره و اومد دستگیرم کرد ... گاهی فکر می کنم که شاید به همین دلایل باشه که خانمها مثل مردها در زمینه های علمی و غیرعلمی خیلی به تخصص نمی رسند و نوآوری آنچنانی ندارند و یک حالت طوطی وار دارند ... (البته به خانمها برنخوره ولی این حقیقتیه از دیرباز تا کنون) ... گمونم علتش این باشه که یک سوم عمرشون رو عاشقند و یک سوم دیگرش رو در اندوه عشق شکست خورده و دوستی بهم خورده و یک سوم دیگرش رو در اندوه اینکه چرا با شوهر فعلیشون ازدواج کردند که کلی با شاهزاده رویاهاشون تفاوت داره ... و این جریانات به خود رسیدن و چی بپوشم و چی نپوشم و از فلانی و فلان رقیبم سرتر باشم هم دغدغه های دیگرشون هست ... دیگه معلومه که مجالی برای افکار خیلی جدی از نوعی که آقایون دارند نمی مونه. دیگه ذاتها متفاوته ...

 

میتو پیشمه یعنی اینکه روی دوشمه ... فصل جفت گیریشه و همش چسبیده به من ... و شیطنت و ... دیگه قلقش دستم اومده و گاهی شدیدا احساس طوطی بودن بهم دست می ده .

 

صبح دوباره رئیس محترم منو کاشت. نیومد دفتر ... سه شنبه ها که می اد من کلی حزب الهی می شم. مانتوی بلند و مقنعه و خلاصه ... امروز هم تیپ حزب الهی زدیم و رفتیم و هی وایستادیم و آخرش دیدم نیومد ... حالا ظهری زنگ زده گفته من امروز نیومدم اون نامه فوریه (از دیدگاه خودش فوری!!!) رو بیارید دانشگاه من امضا کنم. دیگه منکه از حرص داشتم می مردم با کمال پرروی گفتم امروز نمی تونم فردا می آرم. آخه کجای دنیا اینقدر کارمندهاشون رو از اذیت می کنند؟ وقتی هم بگم پیک ناراحت می شه. توقع داره خودم کار پیک رو انجام بدم ... و این در حالیه که می دونه که چقدر سرم شلوغه و هزارتا کار دارم تو دفتر و هر دقیقه برام کلی مهمه...

 

جوشهام ذره ای بهبود نیافتند. دلم خنک شد که طرح مادرم با شکست مواجه شد. هی اصرار پشت اصرار که الا و بالله روآکوتان رو بخوری خوب خواهی شد. رفتم دکتر و روآکوتان رو برام تجویز کرد، اما تا به حال که فقط برام عوارض سوء داشته و هیچ بهبودی در کار نیست. عوارضش طوریکه که نمی تونم بنویسم. همه جام خشک شده حتی چشمام و ... حالا برید تا تهش ... خیلی بهم سخت می گذره ...

 

چهارشنبه گردهم آیی کمیسیون جوانان داریم و طبق معمول پرو لباس من از الان شروع شده. خوب شد دو تا بلیط اضافه گرفتم. تازه دارم با قلقهای زندگی در این مملکت آشنا می شم... زرنگی ... البته هنوز به مرحله دروغگویی نرسیدم ... امیدوارم هیچ وقت نرسم. یعنی اینکه قطعا نخواهم رسید. فقط گاهی کمی زرنگی می کنم که اشکالی نداره از نظرم ...  اون دو بلیط اضافه رو دادم به دوستانم که بلیط گیرشون نیومده بود. 

 

یک حس عجیبی بهم می گه زمان ازدواجم نزدیکه. نمی دونم شاید سال دیگه این موقع ... درست نمی دونم ... البته به یک شرطی نزدیک خواهد بود که من به دعوت یک بنده خدایی که میلشو از قصد به مادرم و به بهانه ای داره درخواست مثبت بدم. می دونم که نقص نداره ... می دونم که مرد زندگیه ... می دونم که اگر چیزی رو که می خواد براش ایمیل کنم یک دوستی شروع خواهد شد که به ازدواج خواهد انجامید ... به خاطر همین می ترسم و میل نمی زنم بهش که آشنایی شروع نشه چون دلم جای دیگری گیره. اونهم چه جایی؟ پیش چه کسی؟ واقعا گاهی شرمم می شه که بعد از اونهمه تجربه تلخ باز درس عبرت برام نشده، اینبار گیر یک آدم مریض افتادم، که به خاطرش دارم خیلی بهای سنگینی می پردازم...

 

 

روزمره

چقدر زود از سرکار زدن بیرون حال می ده. بی خیال رئیس روسا- همه دلخوشیم تو زندگیم اینه که اونها به من احتیاج دارند نه من به اونها ... واقعا اگر همین دلخوشی رو نداشتم دیگه چی می شد؟ زود اومدم بیرون به کارهام برسم ...

محل پرداخت بیمه ام از خیابان فاطمی (خیابان محبوب من) به خیابان کارگر جنوبی (پایین تر از میدان انقلاب) منتقل شده و چقدر سخت می گذره ... هر ماه که اون مسیر رو می رم خودم رو آماده شنیدن متلک های رنگارنگ از جانب عابرین پیاده محترم می کنم. البته من در کل متلک رو نقد می دونم- لااقل بیشترشون جنبه نقد داره و من از این ها کلی مطلب آموختم. ولی خوب ... به هر حال شنیدنشون سخته ... و احساس انزجار می کنم.

 

راستی فردا افتتاحیه دوسالانه کاریکاتور در نگارخانه صبا (تقاطع طالقانی و ولیعصر) است. به همه توصیه می کنم برن و ببینن. البته باید چند سری رفت تا بشه همه کارها رو دید.

 

دلم می خواست یک سفر می رفتم خارجه ... اونهم تنهایی ... احساس می کنم خیلی به سفری اینچنینی نیاز دارم. مدتی با خودم باشم در جایی غریب و ناآشنا ... با آدمهای تازه ... از محیط فعلی و آدمهای دور و اطرافم خسته شدم. به خصوص از فرهنگمون ... همش احساس می کنم من به این جامعه و این فرهنگ تعلق ندارم ... ساز خودمو هم که می زنم یک انگ هایی به آدم می زنند ... دوست داشتم کمی این ور و اون ور می گشتم تا شاید خودمو پیدا کنم.

چقدر گوریل شدن کار سختیه!!!

چقدر گوریل شدن کار سختیه!!! این کلاسه تمریناتش هی داره برام سخت و سخت تر می شه- از طرفی اون مدتی که در کلاسم بهترین لحظات عمرمه- با بچه ها و در کنارشون خیلی احساس خوبی دارم. همه با هم جور شدیم و خیلی ناراحت کننده است که دو جلسه بیشتر به پایان کلاسش نمونده. به هر حال ... امروز به ماتمرین تخلیه خشم رو داده بود. خیلی سخت بودند ولی همه خوب از پسشون براومدند بجز من . هاج و واج ایستاده بودم و همه رو نگاه می کردم و متعجب از اینکه همه چقدر راحت رفتند تو حس ! همه دور ایستادیم - حلقه زدیم و با هم تمرینها رو انجام دادیم. اول تبر خیالی زدیم و هی .... هی .... گفتیم. صداها که بلند تر می شد تنم بیشتر می لرزید. من تبر هم نمی تونستم بزنم چه برسه به هی گفتنش... بعد نوبت نرنر بازی دراوردن و نق زدن شد مثل بچه ها ... و بعد نوبت گوریل شدن و به سینه کوفتن. باز این تمرینش بیشتر برام قابل اجرا بود ... در مجموع خیلی تمرینهای  اعصاب خورد کنی بودند و خانم معلم می گفت تو این تمرینها باید به جایی برید که حتی گریه تون بگیره. می گفت روزی ده دقیقه اینکار رو حتما باید بکنیم تا خشم سرکوب شده درونمون تخلیه بشه و آخرش بشینیم و ریلکسیشن کنیم. بچه ها خیلی خوب تو حس رفتند واقعا تحسینشون کردم... زوج کائناتی بدجنس من تمام مدت حواسش به من بود و بعد از کلاس بهم گفت که فکرت مشغوله بدجوری ... از مدل تمرین انجام دادنت معلومه اصلا قبول نداری این کارها رو ... وقتی اینجوری راجع به من نظر می ده حرصم می گیره. دلم می خواست بهش بگم چون می دونستم تو منو می پایی تمرینات رو انجام ندادم تا به حس درونیم پی نبری ...

 

خلاصه ... دستم به تلفن نمی ره بهش زنگ بزنم. کلی هی برنامه می چینم که مثلا یکبار بهش زنگ بزنم بده اون چند بار در این چندماه تماس گرفته اما دست خودم نیست - بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم فقط یک اس.ام.اس می تونم براش بنویسم. اونهم بعد از هزار بار اصلاح و ویرایش و تفکر اینکه چی بنویسم خوبه؟ معلوم نیست چمه؟‌ تمام بدبختی ام اینه که نمی دونم چمه؟‌دردم چیه واقعا؟ می دونم سرش به دوستان ... اش گرمه. روزی یکی دو تا؟ چمیدونم تعدادشون به چند تا می رسه؟ ولی می دونم از چه قماش دخترانی هستند. در دلش آرزو می کرد کاش کمی منهم مثل اونها می بودم. خیلی سعی کرد تغییرم بده اما نتونست. می دونم داره حرص می خوره. دلش می خواد ولی من یک دیوار سنگیم. یک دیوارم تا وقتیکه بدونم واقعا چه جایگاهی دارم؟

  

بلاتکلیفی

شبهای جمعه خونه مون سروصداست. بابام و مامان و برادرم دور هم می شینند و بحث می کنند از هر دری و گاهی این وسط بحثشون بالا می گیره و  کمی هم به هم نیمچه بد و بیراهی می گن ...

صبح به اتفاق خانواده رفتم رای دادم. رای انتخاب اعضای هیئت مدیره ی انجمنمون رو ... تازه فهمیدم نه انگار منهم خاطرخواه کم ندارم. خوب حس خوبیه وقتی آدم می بینه از چند جا بهش توجه می شه - اما نگرانی هم پیش میاد ... چون بلاتکلیفی هم بیشتر می شه ... آدم نمی دونه چه بکنه به کی آره بگه و به کی نه ... هر شخصی خوبیها و بدیهایی داره طبعا ... و خوب موندم واقعا ... دلم جای دیگه ای گیره و عقلم جای دیگری ... هنوز نتونستم ایندو رو هماهنگ و همسو کنم ... و همینطور دارم زجر می کشم. ... گمونم مجبورم کم کم بگذارمش کنار- پا رو دلم بگذارم و بگذارمش کنار چون به خاطرش دارم واقعا موقعیتهامو از دست می دم. همه جا می اد جلو و با ماست یکجوری که انگار نامزدیم این هم برام خوشاینده و هم وحشتناکه چون دیگران فکر می کنند ما قضیه مون جدیه و به خاطرش نمی آن جلو اما خبر ندارند که همه اینها بیخودیه و یک نمایشه از طرف اون که منو رزرو نگه داره برای خودش ... نمی دونم ... ؟ کاش زودتر از این بلاتکلیفی در بیام.

 

رقص، جلسه

اومدم خونه تصمیم گرفتم تا می تونم برقصم و دق دلم رو خالی کنم. مدتها بود نرقصیده بودم و من وقتی نرقصم می پژمرم و احساس خشکی و پیری بهم دست می ده ... اما خوب تا رسیدم خونه باز طبق معمول نشستم پای خوردن و بعدم که ماهواره یک فیلم خشانت آمیز نشون می داد که همش توش دست و پا و کله قطع می شد و هی خون فواره می زد. نمی دونم چرا این ژاپنی ها اینقدر خشونت دارند و از این مسائل خوششون می آد ؟!؟! خلاصه منم که تا خون می بینم سنگ کوب میکنم و دیگه نمی تونم از جام جم بخورم. کلی دیگه همت کردم و فیلمو تا تهش ندیدم و پا شدم رقصیدم، ولی برادرم نشست و با آب و تاب تا تهش رو دید و .... خلاصه ... میتو هم دید البته ولی اونکه این چیزها حالیش نیست ... فقط کمی از صداهای فیلم می ترسید و چشماش ریز شده بود.

 

امروز جلسه داشتیم دوباره ... خوشبختانه این سری دفتر نبود و در دانشگاه ... بود جلسه . چه عجب یکبار یک جلسه ای خوب برگزار شد؟!!! به همه موضوعها رسیدیم، و آخرش هه روبوسی کردند و با خوشحالی از هم جدا شدند، و طبق معمول خزانه دار که می خواست حقوق منو بنویسه یادش نبود، خیلی خنده داره که تنها کارمندشون منم و یک عدد ناقابل رو نمی تونند یاد بگیرند... و هی هر ماه از من می پرسند که چقدر بود حقوقت ... ؟ شاید از بس که کمه یاد نمی گیرند چون اگر زیاد و یا حتی عادلانه بود اونوقت یادشون می موند. به هر حال ... تازگیها بدجور احساس می کنم که دارم وقتمو تلف می کنم ... خیلی ناراحتم از این مسئله ... قابلیتهامو خیلی بیشتر این کاری که الان دارم در اونجا می کنم می بینم ... عمرم رو دارم واقعا هدر می دم و دردم اینه که خانواده ای ندارم که درکم کنم  و کمی منو در انجام کارهایی که منو به هدفم برسونه آزاد بگذارند و در نتیجه مجبورم به این کارهای پوچ راضی باشم ... هر چند که خانم معلم این حرفها رو قبول نداره و معتقده ما خودمون هستیم که این اجازه رو به اطرافیان می دیم که با ما مثلا بد رفتار کنند. ما خودمون تعیین کننده این هستیم که دیگران با ما چه رفتاری داشته باشند ... البته من حرفشو قبول دارم ولی چطوری رفتار کردنش رو شاید نمی دونم.

 

 

نمایشگاه مطبوعات

سری به نمایشگاه مطبوعات زدم. هی می خوام کارهام دقیقه نود نباشه اما نمی شه. دقیقا آخرین روز و آخرین لحظات نمایشگاه رفتم. وقتی که همه غرفه دارها رو بیرون کرده بودند. نمی دونم به چه دلیل؟ همه تو خیابون و پیاده رو ولو بودند. قرار بود رئیس جمهور بیان برای مراسم اختتامیه. از شانسم یک سالن باز بود هنوز و باز از شانسم تمام نشریاتی که من به خاطرشون رفته بودم تو اون سالن غرفه داشتند. هفته نامه امرداد رو مشترک شدم و کلی از این بابت الان خوشحالم. خیلی دنبالش بودم. دیگه دو سه تایی مجله گرفتم و اومدم ...

 

امروز روز عجیبی بود برام ... یک نیازمندی بهم مراجعه کرد. از این تعجب می کردم چطور این آدم تو این تهران به این بزرگی منو یادش بود. می گفت دیشب از شدت بدبختی می خواسته خودشو دار بزنه که یاد من افتاده و گفته بیاد ببینم می تونم براش کاری کنم؟!!!!!! احساس می کنم خدا داره آزمایشم می کنه ولی خوب سخته. شاید واقعا ریسک باشه اما به دلم رجوع کردم دیدم بد نمی گه. کاش بتونم واقعا کاری براش بکنم. یک کار خیلی اساسی تر از کمک های نقدی ... براش دنبال شغل سرایداری و چیزی تو این مایه ها هستم. وقتی بهش کمک نقدی کردم یک مرتبه اشکهاش در اومدند. از خجالت اینکه یک مرد گنده با چند تا بچه قد و نیم قد داره از یک دختر کمک می گیره خیلی ناراحت شده بود. منم خیلی ناراحت شدم تو اون لحظه ... دلم نمی خواست دچار این حس بشه و اشکهاش سرازیر بشن ولی خوب ... دیگه چه می شه کرد؟ خدا می دونه امثال این آدمها چقدر تو جامعه زیادند. آدمهایی که واقعا قدرت خرید نون رو هم ندارند و شبها چون روی دیدن زن و بچه شون رو ندارند در پارک می خوابند.

میتو رو دوشمه. از رنگ قرمز بیزاره بچه و منهم لباسم قرمزه اما خوب چون الان دلش منو می خواد اینه که رنگ قرمز پیراهنم رو داره تحمل می کنه و روش نشسته.

یه روزی

               یه جایی

                                 یه جوری

                                                  یه کسی

                                                                    یه چیزی

                                                                                      صبر داشته باش

                                                                                                            صبر داشته باش