گردهم آیی

از شدت استرس مریض شدم. دیشب تو گردهم آیی داشتم از گلو درد می مردم و از دل پیچه به خود می پیچیدم ... هی تو دلم می گفتم باید مقاومت کنم تصمیم عقلائیم رو دیگه گرفتم و دیگه باهاش کاری نخواهم داشت و اگر زمانی باز بحث ازدواج شد می گم نه ... ما بهم نمی خوریم! تصمیم گرفته بودم دیگه نگاهش هم نکنم ... تا متوجه نظر منفیم بشه ... دلم نمی خواد بگذارمش سر کار ... اما باز به محض اینکه دیدمش زمام اختیار از دستم رفت باز به گرمی سلام دادیم با ابرو و اشاره ... و هر وقت همو نگاه می کردیم باز برای هم چشمی می زدیم یعنی صمیمیت ... باز خر شدم ... باز دیدم نمی تونم ازش چشم بردارم ... باز دیدم ناخودآگاه مواظب حرکات و رفتارهاش هستم ... اینکه چقدر تنهاست ... ؟ چرا ناراحته ؟ و چراهای دیگه ... باز می خواستم گپی بزنیم ولی جلوی خودمو خیلی گرفتم و موکول کردم به بعد ... تو دلم گفتم حالا زمان مناسب برای صحبت زیاده ... شاید طلسم رو بشکنم و منم زنگی بزنم ... هنوز نمی دونم ...

اون دختری که همیشه ازش یاد می کرد و می گفت تنها مانعی هست که باعث شده برای من نتونه رسمی بیاد جلو  دیشب شنیدم که نامزدی کرده. بحث نامزدیش همه جا پیچیده بود و من هم فضولیم گل کرده بود از دوستام در مورد قد و بالای دخترک گرفته تا مال و منالش و سفیدی و سبزه ایش می پرسیدم. تو دلم می گفتم آخیش این مانع هم که همش ازش یاد می کرد هم از سر راه برداشته شد ولی باز تو دلم می گفتم : تو که جوابت نه است پس چرا خوشحال می شی؟

بعد ناراحتیش رو ربط دادم به نامزد کردن اون دخترک. نمی دونم ... وقتی هم که دیدم زود و تنهای تنها از سالن خارج شد و رفت دیگه دیدم یک لحظه هم نمی تونم بمونم ... به برادرم گفتم پاشو بریم دیگه ...  حتی با دوستام خداحافظی هم نکردم. به خاطرش همه رو قال گذاشتم. دیشب نه با دوستام حرف می زدم و نه به درخواستهاشون پاسخ مثبت می دادم. پاک خل شده بودم. گمونم کلی دوستام رنجیده باشند ازم. وقتی هم که یکیشون غیبتش رو کرد و گفت چقدر جواده ... یک آمپری چسبونده بودم ... و ناخواسته کلی ازش دفاع کردم. گاهی تو دلم می گم صد رحمت به روحیات واخلاق دخترهای ۱۸ ساله ... واقعا باید خجالت بکشم که تو این سن اینطوریم و مثل این دختربچه ها رفتار می کنم.

این زوج کائناتیم هم که داره دردسر می شه. برگزاری و تدارک همه برنامه ها با اون بود (مثل همیشه). کارگردان و مجری هم طبق معمول خودش بود. اما برنامه دیشبشون رو دوست نداشتم. بعد از شام وقتی داشتم بشقابم رو رو پیشخون می گذاشتم اومد جلو و به گرمی و نرمی نظرم رو درباره برنامه ها پرسید و خواستم بگم خیلی بد بود ... گفتم گناه داره حالا تو ذوقش نزنم... این بود که گفتم بعدا می گم ... تو اون لحظه که برگشتم دیدم وای ...  (...) اومده نزدیکم گمونم اومده بود سلام و علیکی کنیم و بعد دیده من دارم با این زوج کائناتیم حرف می زنم سرشو گردوند و دور شد. دلم نمی خواست این صحنه رو ببینه. نمی دونم ولی احساس می کنم خیلی حسوده . خودش با صدنفر صمیمانه گپ می زنه ولی احساسم اینه که نسبت به طرفش رو این چیزها حساسه... بعد دیگه سرش رو انداخت اونطرف و رفت و نشد باهاش گپ بزنم. گمونم دلیل خل شدنم همین باشه ... بعدش هم که کلا رفت خونه ... از دست این زوج کائناتیم ...

 

باید باهاش حرف بزنم ... ببینم چشه ... موضعش چیه ... شاید چون اینقدر فاصله داریم (یعنی من اینقدر ازش فاصله گرفتم) نسبت بهش اینطوریم. شاید باید نزدیکتر بشم. هر وقت به هر کسی که دوستش دارم نزدیک بشم اونوقت دلمو می زنه و راحتتر فراموش می کنم. گمونم باید نسبت به اینهم همین روند رو پیش بگیرم تا از نظر احساسی هم ازش ببرم... وگرنه اینطوری نمی تونم فراموشش کنم ...

 

فردا می رم کوه ... یک جلسه از کلاس خودشناسیمون اونجا قراره برگزار بشه... بار اولیه که می رم کوه ... خیلی خنده داره نه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد