دو روزه که خونه ام و نصفش رو خواب بودم. هم به خاطر مریضی و هم ناراحتی و بی حوصلگی ... این وسط فقط میتو هست که خوشحاله . خوشحاله چون من خونه ام و بهش بها می دم. می گردونمش و کلی بهش خوراکی می دم ... هر وقت بیدارم همش وبال گردنمه. ازم جدا نمی شه و مهربانانه منو نگاه می کنه. به خاطر گلوم همش آب جوش می خورم و با کمال تعجب دیدم وا ... اینهم دوست داره و به همون داغی می خوره. بعد شبی برای خودم سوپ پیاز درست کردم- خیلی البته بی مزه شده بود و به زور خوردمش- باز دیدم وا ... این کلیشو خورد و هی بشقابو می کشید طرف خودش. نمی دونم شکم طوطی ها چقدر مگه جا داره... ؟ به نحو باور نکردنی می خوره و همه چی هم می خوره بجز مواد غذایی قرمز رنگ.
صبح کوه نرفتم. موندم فردا جواب خانم معلم رو چی بدم؟ خوب راستش رو می گم که حوصله نداشتم و به تنهایی احتیاج داشتم. دیگه اونهم مطمئنا موعظه خواهد کرد. از اون بدتر تمریناتشو هم انجام ندادم. تو این هفته نه تخلیه خشمی کردم و نه اینکه مهمونی گرفتم. گفته بود یک مهمونی با اعضای خانواده داشته باشیم. دیگه صبحی نشستم یک کاغذ گذاشتم جلوم و شروع کردم به نوشتن. دوباره هدفهای زندگیمو نوشتم تا یادم بمونه که چقدر دارم ازشون دور می شم نشستم برنامه ریزی کردم دوباره و شروع کردم در کل روز اجرا ... اما خوب چه کنم؟ دل آدم این وسط هی پر می کشه و می ره به ناکجا آباد ...