دیروز خوشبختانه برای اولین بار با آرامش کار کردم و به کارهام نسبتا رسیدم. بعد رفتم کلاس خودشناسی ... خواهر رقیبم رو هم تازه کشف کردم - نمی دونستم اینهمه مدت تو کلاسم بوده و خبر نداشتم- این بود که ناخودآگاه ولش نکردم ... کلی در مورد خواهر گرامیش (دخترک) تحقیق کردم ... تمام مدت کلاس هم به طور ناخودآگاه حواسم به خواهره بود که آیا دخترک به خواهرش رفته ... ؟ آیا اینقدر نمکین صحبت می کنه؟ آیا خنده هاش اینقدر موشیه؟ آیا ... ؟؟؟ ولی هی سبک سنگین که کردم خودم رو برتر دیدم. خدایا این حسادت چه که نمی کنه؟ واقعا فکر نمی کردم اینقدر حسود باشم ... ؟!؟!؟! بعد تو دلم گفتم همین دختره به (...) شاید بیشتر بخوره تا من ...
وای که چقدر دیروز کلاس بهم انرژی مثبت داد. یک تمرین این بود که همه پشتمون یک کاغذ سنجاق زدیم بعد کل کلاس برای هم نظر نظر نوشتیم رو کاغذها. هر شخصی برای فردی دیگه ... خیلی جو جالبی بود . یعنی هر کدوممون ۱۲ نظر دریافت کردیم ... کاغذرو که کندم کلی حال کردم ... چه نظرهای خوبی نوشته بودند برام ... خیلی ممنونشونم ...
هفته دیگه آخرین جلسه کلاسه و قراره بعد از کلاس یک مهمونی داشته باشیم. قراره هدیه بخریم هر کدوم یک چیزی درست کنیم ببریم + شیک و پیک کنیم. گمونم خوش خواهد گذشت.
امورز هم کار بی کار... رفتیم محضر برای خرید قطعی ملک ... یک صحنه مسخره ای بود ... پنج نفر فروشنده بودند و ما هم سه نفر خریدار ... + سه نفر همراه ... کلی فضای دفترخونه رو اشغال کرده بودیم. تازه کارمون گیر کرده بود یک جاش ... این بود که مجبور شدیم بنشینیم تا بنگاه دارمون بره نمی دونم چه اداره ای کارها رو راست و ریست کنه و برگرده ... خلاصه یک ساعت شد دو ساعت و دو ساعت شد سه ساعت و... خلاصه چهارساعت هم شد پنج ساعت ... اکثرا هم که خانم بودیم و پرچونه ... بحث غیبت باز شده بود اساسی و من هم که تازگیها فضول شدم و می خوام راز همه کسی رو بدونم در مورد دوستان تازه ام که فامیل این فروشنده ها می شدند سوال می کردم ... البته فقط اسمشون رو می گفتم و اونها تمام هفت جد و آباد طرف رو برام می گفتند مثلا مادرش دو تا شوهر داشته .... چی بوده و چی شده ... دختره اینطوریه و اونطوریه ... خلاصه من دهنم کلی باز مونده بود که وای ... ملت پشت آدم چیها که نمی گن ... تهش که دیدم اوضاع خطری شد به دفاع از دوستانم برخاستم . خلاصه ... کلی کاشته شدیم ... دیگه گرسنه مون هم شد و شیرینی رو زودتر از موعد باز کردیم و خوردیم و باز یک سری دیگه هم خوردیم ... بالاخره ساعت دو ظهر بعد از کلی بدبختی گره ها باز شدند و امضا ها رو دادیم. ماچ و بوسه کردیم ... همه کلی برام دعا و ثنا کردند و گفتند انشااله تو این خونه نامزدی می گیری و ما می آییم نامزدیت ... گمونم ما که رفتیم این محضردارها کلی نفس راحت کشیدند از دستمون ... هم کلی فضای اونجا رو اشغال کردیم و هم کلی پرچانگی و کلی هم از دستشوئیشون استفاده کردیم ... کلی هم تازه چای خوردیم ... البته من یک کار مثبت هم انجام دادم و اون این بود که به رئیسم زنگ زدم و گفتم امروز سر کار نمی آم و اونهم با مهربانی گفت: اصلا نگران نباشید!