همیشه زمانی که دانشجو بودم و یا بعدش وقتی مدتی در دانشکده مشغول کار بودم با خودم فکر می کردم که من هرگز نخواهم تونست از اینجا و در و دیوارهاش دل بکنم. همه چیم وابسته به اونجا بود ... از خونه مون هم بیشتر دوستش داشتم ... اما دیروز که با خودم حساب کردم دیدم بعد از مدتهای مدیدی دارم سر می زنم و چقدر فرق کرده بود ... همه جا گلدون گذاشته بودند و حتی یک جایی که دختر و پسرها می نشستند و جایی بود که به همه جا احاطه داشت و همو دید می زدند برای اینکه دیگه کسی نتونه بشینه گلخونه ای پر از گل ساخته بودند. خلاصه همه چیز خیلی تر و تمیز و مرتب بود (برخلاف اون دوران دانشجویی و کاری من)... سری به خانم ص. سردفتر ریاست زدم. مثل همیشه کلی با آب و تاب استقبال کرد و منو تو صد تا اتاق برد تا حرفهای خصوصیمون رو راحتتر بزنیم. همیشه بهم محبت داره و کلی از سلف برام بیسکوئیت گرفت. خیلی غمگین یافتمش ... و خیلی از حال و روز خودم نگران شدم که نکنه منم چند سال دیگه مثل اون بشم ... از اون غمهایی داشت که آدمهایی که ازدواج نمی کنند بهش دچار می شن. غم تنهایی ... بی کسی و ترس از آینده ای تنها و سوت و کور ... دلم کباب شد براش ... از صمیم قلب براش آرزو کردم که یک شخص مناسبی براش پیدا بشه و بتونه ازدواج کنه. هر چند که از بس نقش مادر مقدس رو در زندگیش بازی کرده و واقعا هم هستش ... بعید می دونم هیچ وقت بتونه تن به ازدواج بده ... نمی دونم والا ...
ظهری رفتم بالاخره برای روز شنبه هدیه خریدم. امیدوارم قرعه به هر کی که می افته از این هدیه خوشش بیاد. یک کتاب از برایان تریسی به نام آینده خود را خلق کنید + یک شمع و جاشمعی بلوری به شکل ماهی + یک بسته شکلات. دیگه اجبارا طوری گرفتم که هم به درد دخترا بخوره و هم پسرها چون مشخص هدیه نصیب کی بشه.
سلام
من هیچ وقت چنین حسیو به دانشگاهم نداشتم شاید اگه ستاره با هام نبود انصراف می دادم
کاش اون یه بسته شکلات به من می رسید (من اصلن شکمو نیستما !)
سلام
امیدوارم که نه تو و نه هیچ کس دیگه ای تو زندگی تنها بمونه چون خیلی سخته به نظر من .
موفق باشی