سری به پدربزرگ

مرخصی امروز خیلی خوب بود. امروز سالروز درگذشت پیامبرمون بود ... همیشه این موقع ها یک حس و حالی داره ... کریسمس و درست روز بعدش درگذشت پیامبرمون ... هواش یک جوریه ... طبق رسممون رفتیم آرامگاه بر مزار رفتگان و درگذشتگان ... رفتم سر خاک پدربزرگم ... بار اولی بود که می رفتم ... خیلی دلم کباب شد ... مرد به اون بزرگی ... به اون قویی ... به اون پری ... به اون ماهی ... به اون پردانشی ... حالا اینجا خوابیده ... قلبم واقعا گرفت ... دلم می خواست قبرش متمایز می بود به طوری که بشه راحتتر پیداش کنم ... اما حیف که نبود ... یاد اون موقع ها افتادم که من نگذاشتم بابام قبرش رو متمایزتر سفارش بده ... همش می گفتم ما هم مثل بقیه ... این کارها خوب نیست ... اما امروز که رفتم سرخاکش خیلی ناراحت شدم ... احساس کردم حقش خیلی بیش از اینها بود ... خیلی نوه بدی بودم براش ... خدا منو ببخشه ...

 

 

اینهم یک آرامگاه دیگه که صاحبانشون رو نمی شناسم اما خوب خوشم اومد ازش عکس گرفتم:

در این بین یک خواستگار هم پیدا کردیم . فکرش رو کنید تو قبرستون بیان خواستگاری آدم ... اول مادره اومد جلو ... از این مامانهایی که برای پسرشون زنیابی می کنند و چقدر که من از این شیوه ازدواج بیزارم ... بعد که هی از خودشون و پسرش تعریف کرد پسرش رو صدا زد ... داشت حالم بد می شد ... پسره خیلی وقیحانه نگاه می کرد ... هیچی هم نشده از دیدگاههاش می گفت که آره من به زن بها می دم ... از نظر من زن و مرد یکی هستند ... و از این صحبتها ... و من مونده بودم بابا این کیه ... مادرم هم متاسفانه هی بهشون لبخند می زد ... خلاصه قرار شد زنگ بزنه مادره که مسلما پاسخ من منفی خواهد بود ...

خلاصه ...

این از امروز ما ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد