آخرش مادرم کار دست خودش داد ... اون چیزی که فکر می کردیم سرماخوردگی بوده ... در واقع سکته مغزی خفیف بوده ... بالاخره دست از لجبازیش برداشت و رفت دکتر ... دیگه یک چشمش رو پانسمان کرده که خشک نشه چون چشمش بسته نمی شه ... لبای به اون خوشگلیش هم که آویزون مونده ... زبانش هم کلی شل شده ...نمی دونم ... امیدوارم حالش خوب بشه خودش از اینکه این شکلی شده خیلی ناراحته ...
منم کلی صبحی با نفس عماره ام مبارزه کردم و رفتم سر کار ... با چه مکافاتی البته ... یه یک ربع رو یخها پیاده روی کردم و البته به قلق راه رفتن روی برف یخ آشنا شدم ... بعد رسیدم دیدم وای چه غلطی کردم ... کل ساختمون سوت و کوره ... همه مردند انگاری ... زنگ زدم رئیس محترم که منت بگذارم ببین من اومدم ها ... ازش پرسیدم فردا نمی آیید دفتر؟ ... گفت نه تعطیله که ! گفتم یعنی منهم نیام ؟ گفت نه نیایید ... کلی خوشحال شدم. فورا جول و پلاسم رو جمع کردم و راهی منزل شدم ...
سر راه البته به یک نمایشگاه نقاشی سر زدم ... به قصد خرید رفته بودم ... ولی متاسفانه قیمتهای پدر و مادری داشت کارها و منصرف شدم ...
سلام خیلی خبر شوکه کننده ای بود
مراقب مامانیت باش
مراقب خودتم باش آخه کی تو اون هوا میره سر کار !!!!!!!!!
مرسی مهتاب جان ... آره سعی می کنم بیشتر مراقب باشم ... امروز هم تعطیل کردم و نمی رم سرکار ...
سلام تی ری تی جان ..خوبی؟ وای خیلی خیلی مناسفم...خوب شد که دکتر بردینش..چون ..به هر حال دانستنه این موضوع باعث میشه که مراقبت بیشتری بکنه ...انشالا که خوب بشه...خیلی مواقع خوب میشن...باید تمرین کنه..دکتر هتا حتما پیشنهادات خوبی میدن..خدا کنه که برنامه غذایش رو تغییر بده..
واقعا حیف از لبهای خوشگل اش..
دعا میکنم براش.مواظبه خودت باش..
مرسی حنا جان ... راستش دونستن این موضوع خیلی فرقی به حال کسی نکرده ... چون همچنان حرص می خوره ... و مراعات بی مراعات ... دیگه داره فیزیوتراپی می کنه ... امیدوارم خوب بشه .... بازم مرسی