خبر خیلی خاصی ندارم ... اگر بخوام بنویسم شاید بیشتر غر زدن باشه ... برف بارانه ... دیروز کلی تو ترافیک موندم و دیر رسیدم سر کار ... رئیس محترم هم که هی زنگ پشت زنگ می زد ... دستکشم هم تو راه پله جا گذاشتم که همسایه طبقه بالائیمون لطف کرد و برام اوردش تحویل داد در حالیکه نیشش تا بنا گوش باز بود ... دیگه دم ظهری رئیس دوباره زنگ زد و باز یک کار شخصیشو بهم واگذار کرد . گفت بیا دانشگاه بلیط رو بگیر و ببر آژانسی که ازش خریدی کنسل کن ... دیگه واقعا آمپر چسبونده بودم ... اینکه چقدر یک آدمی که اینقدر خودشو به فهمیدگی می زنه و افتخارش اینه که دکتراشو از فلان کشور گرفته و تمام کشورهای اروپایی رو رفته و گشته و کلی حرف از اندیشه و فهمیدگی و منطق می زنه ... تو یک روز برفی تنها کارمندشو که کلی هم سرش شلوغه از محل کارش به خاطر یک کار شخصی اش ... خلاصه ... برای اولین بار بود که بهش گفتم ببخشید اگر ممکنه با یک پیک بلیط رو بفرستید دفتر بعدش چشم من می رم آژانس بلیط رو کنسل می کنم ... گفت باشه ... خلاصه هی نشستم که بلیط رو بفرسته ... دیدم نخیر خبری نشد ... زنگ زدم که چی شد ... گفت دادم یکی بیاره ... سرراهش چند تا کار داره انجام می ده بعد ... باز یکساعت دیگه نشستم باز دیدم خبری نشد ... باز زنگ زدم ... گفت کار انجام شده ... اون شخص بلیط رو برده کنسل کرده ... داشتم منفجر می شدم ... می تونست قبلا که بهش زنگ زدم اینو بگه که من اینهمه معطل نشم ... خلاصه ... طبق معمول روزم رو با حرص فراوان به پایان بردم ... تو تمام راه همش داشتم به این فکر می کردم چطور می تونم یک چیزهایی رو به این هیئت مدیره تفهیم کنم ... همش دارم به این چیزها فکر می کنم ... من واقعا وقتم و عمرم برام ارزش داره ... از اول تنها به دلیل اصرار رئیس قبلیم اینجا موندم ... به خاطر اینکه کارشون گیر بود ... اما الان روز به روز داره اوضاع و احوال بدتر می شه ... نمی دونم براشون نامه بنویسم ... شفاهی حرفهامو بزنم ... خلاصه پاک موندم توش ... عقلم قد نمی ده ...
کار ساختمان سازی ادامه داره ... اگر خدا بخواد تا یکسال دیگه صاحب خونه می شم ... دارم واسه خودم به بابام سفارش می دم ... شومینه لطفا این مدلی باشه ... کف خونه من این مدلی نباشه ... درها فلان جور باشند ... ولی کو گوش شنوا ... بابام می گه واحد تو رو که نمی تونم خیلی متمایز کنم ... واسه خودش هم سر خود رفته کلی چیز میز خریده بدون نظرخواهی ... مثل چراغ حیاط و هود و شیرآلات و ... خلاصه ... برای استقلال لحظه شماری می کنم ... من تو زندگیم هیچ حسی شیرین تر از این حس برام نیست ...
این دو روزه کلی دوستانم بهم محبت کردند و بهم زنگ زدند ... فوق العاده خوشحالم کردند ... ازشون ممنونم ...
دفتر همچنان بساط بنائی برپاست ... هر روز عمله بناهای مختلفی می آن و می رن و من متاسفانه همیشه با همه خوش برخوردی می کنم انگار که پسرخاله ام باشند ... و بعد هی خودم رو سرزنش می کنم که خوبیت نداره ... اینها که جنبه منبه ندارند ... نمی شه باهاشون مهربان بود ... اما باز همون آش و همون کاسه ... نمی تونم جلوی این اخلاقم رو بگیرم ... دوست دارم بابت هر چیزی تشکر کنم ... مراعات حال و احوالشونو بکنم و از این صحبتها ... با مادرم همیشه سر این موضوع مشکل دارم ... از اینکه چرا مثلا با آبدارچی دانشگاهمون تو خیابون سلام و احوالپرسی می کنم ... و خوش و بشهای دیگه با افرادی که واقعا فکرش رو که می کنم می بینم اصلا مناسبت نداره و ...
فردا اگر خدا بخواد می آن کابینتها رو نصب کنند و کار تمام است ... امیدوارم دیگه لوله موله ای نترکه که دیگه واقعا حوصله بنائی و کثیف کاریهاشو ندارم ... همه در و دیوارها رو هم می زنند زخمی می کنند ... منم که وسواسی تو این چیزها ... حتی اگر مال خودم نباشه باز نمی تونم این چیزها رو تحمل کنم ...
به دیدن فیلمهای احساسی محتاج شدم ... فکر می کنم خیلی از احساسات بدیهی رو که در وجود هر کسی هست رو فراموش کردم ، از بس بروز ندادم کم کم داره یک چیزهایی یادم می ره ... دیشب تا دیروقت نشستم فیلم دیدم و با تمام وجود با شخصیت زن فیلم و نیازهاش همراه بودم ... غمم گرفته بود ...
دو روزه که تو محل کارم دارم نقاشی می کنم ... دیروز مداد رنگیهام رو بردم دفتر گذاشتم ... دیدم روحیه ام هی داره بد و بدتر میشه ... دیگه بین کارها به خودم آنتراک می دم و نقاشی می کنم ... اما خوب باز قانع نمی شم چون خیلی افت کردم ... خوبه فردا رئیس زودتر از من برسه و مداد رنگیم رو که یادم رفت یک جا قایمش کنم روی میز ببینه ... تو دلش می گه ... به به چه کارمند نمونه ای دارم؟ از اون ور می گه نمی رسم به کارها و هی غر می زنه از اون ور می آد نقاشی می کشه اینجا ... (می بخشید همش جای فعل و فاعل ها رو غلط می نویسم)
چقدر بده که پاشی بری مراسم نامزدی (اونهم خونه عروس) و غریب باشی تو جمعشون و ببینی هیچکس تحویلت نمی گیره ... خانواده عروس که فقط خودشون خودشون رو تحویل می گرفتند و خانواده و مهمونهای بدبخت داماد رو که ما باشیم رو نیم نگاه هم نمی کردند چه برسه به خوشامدگویی ساده و یا تحویل گرفتن و خانواده داماد که ما دوستشون بودیم نمی دونم چی شد که ما رو یادشون رفته بود و با فامیلهای خودشون گرم بودند ... خلاصه ... حس جالبی نبود که میون اونهمه غریبه تک و تنها باشی و تازه بری و متوجه هم بشی که دو خانواده اصلا همو نمی خوان و به زور به این وصلت راضی شدند ... اما با این وجود بهم خوش گذشت ... جای همه خالی ...
باز این تعطیلات به سرعت گذشت ... من واقعا این چهارروز هم کمم بود ... مریضیم خوب نشده و موندم چطور دوباره از فردا برم سر کار ... ؟ این هوا هم که حال آدمو می گیره ... تو سرما حس هیچکار نیست ... آدم فقط می خواد بچسبه به یک وسیله گرمازا و یک نوشیدنی داغ بخوره و کتاب بخونه ...
صمیمانه از همه خوانندگان محترم می خوام به این لینک مراجعه کنند و چنانچه براشون امکانش هست حتما در تجمع ضد سیرک که روز ۷ دیماه برگزار می شه شرکت کنند. جزئیات و دلیل این تجمع در لینکی که براتون گذاشتم قابل مشاهده است.
مرخصی امروز خیلی خوب بود. امروز سالروز درگذشت پیامبرمون بود ... همیشه این موقع ها یک حس و حالی داره ... کریسمس و درست روز بعدش درگذشت پیامبرمون ... هواش یک جوریه ... طبق رسممون رفتیم آرامگاه بر مزار رفتگان و درگذشتگان ... رفتم سر خاک پدربزرگم ... بار اولی بود که می رفتم ... خیلی دلم کباب شد ... مرد به اون بزرگی ... به اون قویی ... به اون پری ... به اون ماهی ... به اون پردانشی ... حالا اینجا خوابیده ... قلبم واقعا گرفت ... دلم می خواست قبرش متمایز می بود به طوری که بشه راحتتر پیداش کنم ... اما حیف که نبود ... یاد اون موقع ها افتادم که من نگذاشتم بابام قبرش رو متمایزتر سفارش بده ... همش می گفتم ما هم مثل بقیه ... این کارها خوب نیست ... اما امروز که رفتم سرخاکش خیلی ناراحت شدم ... احساس کردم حقش خیلی بیش از اینها بود ... خیلی نوه بدی بودم براش ... خدا منو ببخشه ...
اینهم یک آرامگاه دیگه که صاحبانشون رو نمی شناسم اما خوب خوشم اومد ازش عکس گرفتم:
در این بین یک خواستگار هم پیدا کردیم . فکرش رو کنید تو قبرستون بیان خواستگاری آدم ... اول مادره اومد جلو ... از این مامانهایی که برای پسرشون زنیابی می کنند و چقدر که من از این شیوه ازدواج بیزارم ... بعد که هی از خودشون و پسرش تعریف کرد پسرش رو صدا زد ... داشت حالم بد می شد ... پسره خیلی وقیحانه نگاه می کرد ... هیچی هم نشده از دیدگاههاش می گفت که آره من به زن بها می دم ... از نظر من زن و مرد یکی هستند ... و از این صحبتها ... و من مونده بودم بابا این کیه ... مادرم هم متاسفانه هی بهشون لبخند می زد ... خلاصه قرار شد زنگ بزنه مادره که مسلما پاسخ من منفی خواهد بود ...
خلاصه ...
این از امروز ما ...
بالاخره برای فردا مرخصی گرفتم که نرم ... اما اینقدر بد عنوان کردم که رئیسم که همیشه می گفت مسئله ای نیست کلی به دیوار جلوش خیره مونده بود و بعد خیلی به زور گفت باشه ... می خواستم اون لحظه بمیرم ... تو دلم گفتم برعکس شده ... اصلاخودش بدون اینکه من بگم با اون صدای خروسکیم باید متوجه بشه به خاطر اوضاع نابسامان این چند روزه دفتر و به خاطر کم کاری اونها به این روز افتادم ... حیف که این درکها رو ندارند ... بعد برای اینکه متقاعدش کنم دلیلم رو گفتم ... اما خوب راضی نبود ... می خواستم بهش یادآوری کنم که من وظیفه ندارم هر روز بیام و طبق تفاهمم با رئیس قبلیم سه روز باید بیام دفتر اما الان به خاطر رضایت شما هر روز می آم و حالا یک روز رو میخوام نیام اینهمه ترشروئی ... کاش می شد اینها رو بی پروا بیان کرد ...
جمعه نامزدی پسر دوست بابام دعوتیم ... از بچگی همبازی بودیم ... شنبه هم باز گردهم آیی ... خیلی دلم می خواد خوشگل تر از همیشه باشم ... پشیمونم چرا اون دامن کوتاهه رو نگرفتم ... چشمم گرفته بود اما نخریدمش ... چون مخارجم داره سر به فلک می کشه ...
نمی دونم چرا اینقدر قاطیم ... یک از قاطی ترین دوره های زندگیم رو می گذرونم ... کلافه ... اخمو ... می خوام این چند روز تعطیلی کمی تجدید قوا کنم ... همش منتظرم ... منتظر یک رخداد ... سالهاست که منتظرم ... خیلی از اوقات از خودم می پرسم آخه منتظر چی هستم؟ چرا نباید از زمان حال لذت ببرم ... همش انتظار؟ همش دلشوره؟ انتظار رخداد تازه؟ انتظار یک نقطه عطف در زندگیم؟
چه بگویم که دل تنگیم از میان برخیزد
نفس گرم گوزن کوهی چه تواند کردن؟
کاش حداقل یک گوزن کوهی داشتم ...
همچنان سروکله زدن با عمله بناها ادامه دارد و رئیس روسا عینا خیالشان نیست ... رئیس کل روزی یکبار یک زنگ می زنه و فقط می پرسه چه خبر؟ همین ... خیلی نامردند ... نامرد به کی می گن دیگه؟ دیگه چه مفهوم دیگه ای می تونه داشته باشه ... مرخصی هم نگرفتم ... حالم هر روز بدتر می شه و می رم و می آم ... هر روز یک سرما رو سرما می خورم ... دیگه امروز گفتم به خودم یک پاداشی چیزی بدم ... این بود که بعد از کارم تنهایی رفتم بوفالو و پیتزا میل نمودم ... بعد رفتم دو تا تاپ خوشگل ویژه مهمانی هم برای خودم خریدم ... یکیش قرمز و یکیش طوسی ... بعدش رفتم متروسواری ... الانم هم حالم بدتر شده و اینجا نشسته ام ... کی می شه این زمستون به سر بیاد ... که اصلا با مزاج ما سازگار نیست ...
*** خدایا یک ذره رو به من بده که فردا که رئیس و معاون تشریف می آرن یک ذره بتونم غر بزنم ... و بتونم تکلیفم رو باهاشون روشن کنم.