کلافگی دست از سرم برنمی داره ... یه جور احساس ضعف دارم ... وقتی تو خیابون راه می رم و چهره خودم رو در ویترین مغازه ها و شیشه در خونه ها می بینم با یک چهره نگران مواجه می شم ... من نمی دونم این دخترهایی که هر روز تو خیابون می بینم و همشون چهره شون مثل یک مجسمه است که هیچ احساسی رو توشون نمی شه حدس زد چطور به این مرحله رسیدند ... آیا واقعا همونقدر بی احساس هستند که در ظاهر نشون می دن و یا پنهان می کنند ... اما من ... کافیه یه کوچولو خوشحال و یا ناراحت باشم ، فورا چهره ام حالتش تغییر می کنه و تا شب همونطور می مونه که متاسفانه عمدتا وجه دوم غالبه ... نمی دونم ... این یکی از اون علامت سوالها و نمی دونم هایی هست که در زندگیم وجود داره ... یه جور نگرانی در وجودم هست ... نگرانی از آینده ... نگرانی از لحظه مرگ و احساس پشیمانی از عمری که هدر رفته ... یه جور شک در اهدافی که تو زندگیم دارم ... شک درازدواج ... شک در بچه دار شدن ... این شک و دودلی هر چی سن روم می ره در من بیشتر می شه ... شک به ساز و کار دنیا ... شک به خلقت ... و خیلی مسائل دیگه ... وقتی جواب علامت سوالهام رو نمی گیرم ... وقتی خیلیها بهم می گن باید پذیرفت خیلی مسائل رو ... وقتی بهم می گن باید مطیع و تسلیم بود ... یه جور شک و بعد سرکشی درونی می آد سراغم ... نمی دونم ... دارم رنج می کشم ... دارم اذیت می شم ...
فکرشو بکنید چه حالی به آدم دست می ده وقتی دو سال تمام ماهی یکبار پاشی بری تو صف طویل پرداخت کنندگان بیمه و بعد تو صف طویل بانکش وایسی، هر شش ماه یکبار هی چرتکه بندازی که حالا با 30 روز (31 روز) شدن ماه این عدد 7 % کارمند و 20% کارفرما می شه چند و مابقی قضایا ... و بعد از دو سال یه روز قشنگ آفتابی مامور بیمه پاشه بیاد دم دفتر و با یک قیافه ای که نگم چه قیافه ایه بهتره یک برگ جریمه یک و خورده ای میلیون تومانی بگذاره کف دستت که یالا پرداخت کنید که در این دو سال یک قران هم بیمه نداده اید ...
و باز چه حالی به آدم دست می ده که دو بار دوبار پاشی بری شکایت و شکایت کشی و دادگاه و هیئت منصفه و ژوری و غیره و بری هی مدارک رو کنی که بابا من بیمه ام رو دادم به والله و اونها هم هی سر تکون تکون بدند و بگن باشه ... باز دوباره اون ماموره با یک برگ جریمه دیگه که مبلغش دوبل شده دم دفترت سبز بشه ....
و باز چه حالی به آدم دست می ده که اون کارمنده اعلام کنه که علت برگ جریمه جدید اینه که هیئت ژوری محترم هنوز رایشو بعد از یکسال که از هیئت گذشته صادر نکرده و باز چه حالی آدم دست می ده که هی از طبقه 1 حواله ات کنند طبقه 5 و از طبقه 5 به 1 و هی مجبور بشی سوار این آسانسورهایی بشی که یک خانم هم داخلش نیست و مملو از آقایان محترم چاقالو و گنده ای هست که یه ریزه هم بهت جا نمی دن ... و باز چه حالی به آدم دست می ده که از این شعبه حواله ات کنند اون شعبه و باز از اون شعبه دوباره به این یکی شعبه و دست آخر هم یک کلام بگن نامه ات گم شده ... به همین راحتی ... جدی به همین راحتی ؟ خوب حالا من چه خاکی باید بر سرم بریزم ... منظورشون اینه که اون یک و خورده ای میلیون باج رو حواله کن بیا خیال خودتو و ما رو راحت کن ...
دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم ... چه لذتی داره ... عالیه ... خوبه حداقل این کنکور هست که به بهانه اش مطالعاتم رو بیشتر کنم، در غیر اینصورت به بهانه کمبود وقت سراغش نمی رفتم ...
اما سردرگمی و علامت سوالات من در مورد فلسفه زندگی و ازدواج و بچه همچنان ادامه داره ... گمونم تا به خودم بیام و بفهمم از زندگیم چی می خوام 80-90 ساله ام شده باشه ...
هر روز غر کارم رو می زنم ... روزی هزار بار می خوام استعفاء بدم و برم تو عالم هنر و از جیب خوردن ... اما به عمل که می رسم می بینم نمی تونم ... راستش اصلا نمی تونم استفاء نامه بنویسم ... چند خطی که تایپ می کنم می خورم به بن بست ... هی فعل ها و دلایلم رو پس و پیش می کنم می بینم نمی شه ... می بینم باید یک صفحه ای پیوستش کنم مملو از درد و دل ... اونجوری راضیتر می شم ... شروع می کنم صفحه پیوست رو تایپ کردن و از مشکلات گفتن اما کمی که پیش می رم می بینم همش شده بد و بیراه و توهین ... اینه که از نوشتنش دست می شویم و به کارم ادامه می دم تا ببینم کی خواهم برید ... اون موقع است که کلید رو برای روسا می فرستم و می گم: "منو ببخشید اما خودتون خواستید" ...
مادربزرگم دیشب برگشت کشورش ... مونده بودم چطور باهاش خداحافظی کنم ... دلم گرفته بود ... دل اونهم ... وقتی بوسیدمش احساس کردم این بار آخریه که می بوسمش ... آخرین کلمات رو نتونستیم رد و بدل کنیم ... اون در رفت تو اتاقش و منهم در رفتم تو اتاق خودم و اشکهام روان شدند ...
دوستم پدربزرگها و مادربزرگهاشو ندیده هیچوقت و بهم می گه حاضر بودم همه چیمو بدم اما یکبار یکیشونو می دیدم ... اما من دیشب به این نتیجه رسیدم که کاش من پدر بزرگ و مادربزرگی نداشتم تا مجبور نشم برای بار آخر ببنمشون و باهاشون خداحافظی کنم و یا شاهد مرگشون باشم ... خیلی سخته ...
روزها می گذرند ... به سرعت تمام ... طبعا برای همه اینچنینه ... کاش یه ذره فقط یه ذره کندتر می گذشت ... غمم می گیره از اینهمه سرعت و اینهمه عدم استفاده ... روزی سه ساعت در ترافیک موندن و 8 ساعت خواب بودن و دو ساعت صرف صبحانه و ناهار و شام و عصرانه و میان وعده و ... بقیه هم به کار کارمندی بیهوده می گذره ... مدتهاست می خوام دعا کنم ... نمی شه ... دعا کردنم نمی آد ... فکرم منحرف می شه همون اولش ... نمی تونم چیزی از خدا بخوام ... دیگه خواستن برام مفهمومی نداره ... تو دلم میگم هر چی صلاحه خودش محقق می کنه من این وسط چه کاره ام که بخوام ... فقط می تونم دعا کنم برای آمرزش روح درگذشتگان که خیلی بهشون معتقدم ... هفته پیش رفتم آرامگاه ... کلی آروم شدم ... روز قبلش رفتم موزه تا مثلا با دیدن آثار هنری اساتید آروم بشم اما نتونستم کارها رو تماشا کنم ... حسش نبود اصلا ... دو ساعت تمام اونجا نشستم و به بازدیدکنندگان خیره شدم ... مثل همیشه فضولی تیپ و قیافه و بعد حدس زدن اینکه این چه جور آدمی می تونه باشه؟ چه ها بر او گذشته و اگر دختر و پسری می دیدم شروع می کردم به حدس زدن اینکه ایندو چند وقته با همند؟ چقدر همو دوست دارند؟ کدومشون بیشتر؟ آیا همینطوری با همند یا قصد ازدواج دارند؟ اگر دارند آیا بهم می رسند یا نه؟ فکرم شده پر از این افکار پوچ ... بعد از کلی کلافگی ... نگاهم یکباره افتاد به اثر حجمی سعید شهلاپور ... درست جلوم بود و من دو ساعت تمام ازش قافل بودم ... یه یک ساعاتی هم محو اون شدم ... به تمام جزئیات اثر و کنده کاریهاش نگاه کردم ... بعد پاشدم رفتم نزدیکش ... دلم می خواست بوش کنم ... تازگیها دلم می خواد بو کنم؟ ... همه چیو ... اعم از انسان و نبات و جماد و حیوانات ... احساس می کنم با بو کردن حس عمیقتری نسبت به اون موضوع پیدا می کنم ... حیف که نمی شد؟ کلی دوربین مدار بسته و آدم بود اونجا ... اما الان میتو اینجاست و من می تونم بوش کنم ... بوی پرنده می ده ... یه بوی خوبی داره ... بوی پر ... بوی رنگ سبزش ... بوی گوشت ماکارانی که قاچاقی بهش دادم ... اونهم سرشو اورده جلو و داره دهنمو بو می کنه ... بوی آدامس نعنایی که در حال جویدنم و بهش نمی دم ... تقلا می کنه ... با منقارش لبمو مزه می کنه شاید بهش بدم ... بالاخره تسلیمش شدم ... یه ذره شو دارم بهش می دم ... داره می گیره و می کشه ... داره کش می آد ... هر دومون سر کاریم ... سر کار اساسی ...
در اولین ساعات اولین روز هفته ای که گذشت دوستی بهم زنگ زد (در پی خوندن مطالب اخیرم)، دو بار هم زنگ زد، نگرانم بود، نگران اینکه دارم رو ابرها راه می رم. راست می گفت. یه نکاتی از من گفت که بعد از قطع کردن تلفن همینطور مونده بودم. تو دلم مدام می گفتم عجب! عجب! چرا خودم متوجه نبودم؟!!! می خواستم بدینوسیله به خاطر آگاه بخشیهاش ازش تشکر کنم ...
هیئت مدیره جدید رو کار اومده ... معمولا وقتی دور عوض می شه کمی طول می کشه بهشون عادت کنم ... دلم همیشه برای رئیس قدیمیهام تنگ می شه ... اونها هم دلشون برای من تنگ می شه ... وقتی بابت کاری بهشون زنگ می زنم کلی ابراز خوشحالی می کنند که بهشون زنگ زدم (به یاد اون روزهایی که رئیسم بودند) ... هر دومون بغضمون می گیره ... می گم این وابستگی بد چیزیه ... حالا خوبه اینهمه غرشون رو می زنم اما چه کنیم وابسته می شیم ... این احساساتی بودن رو باید کمی تعدیل کنم ...
میتو رو دوشم نشسته ... در آرامش و مهربانی کامل ... امیدوارم بتونم با کسی ازدواج کنم که این بدبخت رو هم اندازه من (حالا نمی گم کاملا اندازه من) ولی حداقل یک سوم اندازه من دوست داشته باشه ... براش ناپدری نشه ... این بدبخت گناه داره ... از شانسم تا حالاش که اینطور نبوده ... با هر کی آشنا شدم همیشه میتو رو رقیب سرسخت خودشون می دونستند و می خواستند سر به تنش نباشه، به یه پرنده بدبخت حسادت می کنند ... همیشه می گفتند "یا ما یا میتو" ... یا اینکه: "منو بیشتر دوست داری یا میتو رو" ؟... یاد نامزد سابقم می افتم ... تا چشم منو دور می دید شروع می کرد به آزار و اذیت میتو ... یکبار که وارد اتاق شدم دیدم داره دمش رو می کشه ... یکبار دیگه هم دیدم داره با پا لگدش می کنه ... این دفعه هم که طرفم اصلا تو این باغها نیست به تنها چیزی که فکر می کنه تفنگ شکاریش و شکاره ... اسم میتو و حیوانات رو می آرم اون پشت بندش خاطرات شکارش رو تعریف می کنه ... و حالا هم که مرغداری و پرورش شترمرغ می خواد راه بندازه ... چقدر ماشااله هم سلیقه ایم ... من اوج حیوان دوستی و اون اوج حیوان کشی ...