فردا سومین سالگرد فوت پدربزرگمه ... خیلی دلتنگشم ... هنوز که هنوزه باورم نمی شه فوت کرده ... تکیه گاهی بود برای همه مون ... مدام یادش می کنم ... یاد حکایتها و ضرب المثلها و جوکهایی که تعریف می کرد ... یاد اونهمه انرژی مثبتش ... یاد اونهمه شهامت و گستاخیش ... یاد تشویق هاش ... تنها کسی که همیشه منو به نقاشی تشویق می کرد اون بود ... از بچگیم مدام می گفت نقاشیهاتو بیار ببینم ... و بعد بهم می گفت: منو هم بکش ... اما من ... هیچوقت نکشیدمش ... چند بار بهم گفت ... اما هیچوقت دست به قلم نشدم و اون پیرمرد رو در این حسرت باقی گذاشتم ... وقتی مشغول شدم که دیگه دیر شده بود ... تابلو که به آخر رسیده بود اونهم داشت تو تخت نفسهای آخرشو می کشید ... بردم بهش نشون بدم ... اما دیدم بیهوشه ... تابلو رو برگردوندم خونه ... اشکهام روان شده بودند و دیگه نتونستم تابلو رو تمومش کنم ... وقتی فوت شد همه به خاطر جریاناتی که پیش اومده بود و مسئله خ.ک. اون منو مقصر می دونستند ... کاش اینکار رو نمی کرد ... کاش حداقل چند روز صبر می کرد تا گناهش به پای من نوشته نشه ... هنوز که هنوزه با شرکت نکردن در مراسمش این ظن و شک رو در همه فامیل تقویت می کنم ... فردا باز برای در امان ماندن از نگاههای بد و پچ پچ های درگوشی در مراسمش شرکت نخواهم کرد ... کاش روحش از من نرنجه ... کاش بدونه خیلی دوستش دارم و همه چیز و همه زندگیمو مدیونشم ...
تصمیم گرفتم هیچ عاملی نتونه باعث ناراحتی و نگرانیم بشه (چه تصمیم سختی ؟!؟!؟!) هیچ چیز هیچ چیز ...
حتی اگه 400 تا پاکت نامه اداری به جای تمبر 90 تومنی 900 تومن تمبر بخورند ...
حتی اگر بیکار و بی پول بشم ...
حتی اگه به آرزوهام نرسم ...
حتی اگر یه روزی میتو رو از دست بدم ...
حتی اگه یه روزی عزیزترین کسانم رو از دست بدم ...
حتی اگه اوضاع بد بشه ...
حتی اگه ...
اما جداً چطور می شه به این مرحله رسید؟ کلاس خودشناسی که می رفتم استاد بهمون می گفت هدف از این کلاس اصلاً همینه ... می خواهیم به جایی برسیم که هیچ عاملی نتونه باعث ناراحتیمون بشه ... اگر بشه چه خوب می شه ...
فکرشو بکنید آدم بچه تهرون باشه و کاخها رو ندیده باشه ... ما هم که کاخ ندیده بودیم امروز با تور رفتیم سعد آباد گردی ... البته مدام هممون می گفتیم چه کاخ ساده ای ... ؟؟؟!!! از بس خونه، زندگی های امروزه تجملاتی شده که دیگه کاخها به نظر معمولی و عادی می آن ...
در رستوران سنتی یکی از اعضای تورمون که امروز تولدش بود با موسیقی تولدت مبارکی که گروه موسیقی به افتخارش می نواختند پاشد رقصید ... انگار نه انگار اینجا مملکت اسلامی است ... خلاصه صاحب رستوران اومد کلی دعوامون کرد که خیلی شلوغ می کنید و قر و رقص ممنوعه ... حتی به صورت درجا ...
از نظر روحی واقعا به این تور احتیاج داشتم ... یک فراق خاطری بود از کار ... برای چند ساعت فکر و خیال کارهای دفتر واقعا از ذهنم پریده بود ... خوش گذشت بهم ... جای همگی خالی ...
از میان اشیای اونجا از این ظرف میوه نقره 76 کیلوئی خوشم اومد ... به این علت که طرحهای شیطانی داشت ... !!!
یه چیزی تو مایه های بیچاره شدن هستم ... از شنبه تا حالا از کله سحر تا 8:30 شب سرکارم هستم و بعد 10 می رسم خونه ... تازه می آم شام (یا به عبارتی همون ناهار) بخورم، برادرم با پروژه هاش می آد سر وقتم و گریه و زاری (مرد گنده 28 ساله) که وای تو رو خدا کمکم کن ... می افتم ... بدبخت شدم ... فردا امتحان دارم هیچی نخوندم و ... خلاصه از شما چه پنهون تو این گیرو واگیر که کارهای خودمو هم اوردم خونه انجام بدم، می شینم پای پروژه اون ... مثل الان ... نمی دونم چی بگم؟ در این بین من نمی دونم دیگه تور رفتنم چی بود آخه؟ برای فردا تور داخلی تهران ثبت نام کردم، مادرم بگرده یه ذره ... غمهاش از بین برند ... به خاطر اون مجبورم برم ... خلاصه همش به خاطر دیگران و خشنودی اطرافیان باید فعالیت کنم، فعالیتهام چه کاری و چه غیرکاری طبق سلیقه و میل خودم نیستند ... راه حلی هم پیدا نمی کنم ...
بعداز ظهر به پیشنهاد رها جان عمل کردم. گفتم حالا چون تولده یک ذره کوتاه بیام و کارها رو نیمه رها کنم برم حداقل دو ساعتی برای خودم باشم ... این بود که رفتم موزه هنرهای معاصر، نمایشگاه نقاش و هنرمند محبوبم خانم ایران درودی ... به نظرم یک هنرمند واقعی، یک بانوی واقعی و یک ایرانی واقعیست ... دوست داشتم روز تولدم رو با یاد اون سپری کنم ... در آثار زیباش و فضاهای رویائی و معنویش غرق بشم ... برای لحظاتی خودمو در مکانهایی تصور کنم که در اونجا بجز حضور خدا هیچ چیزی رو نمی شه تصور کرد ... حتما نمایشگاه رو برید و این حسهای ناب رو تجربه کنید... شاید دیگه این فرصت که همه آثارش یکجا به نمایش در بیاد دست نده ... البته قبلش حتما باید زندگیشو دونست ... نه تنها ایشون ... بلکه هر هنرمندی رو ... کارهای یک هنرمند با دونستن زندگی و عقاید اون هنرمنده که بیشتر و بیشتر برامون ارزش و معنا پیدا می کنه ...
جا داره از همه دوستان عزیز به خاطر پیامهای محبت آمیزشون تشکر ویژه داشته باشم ... ممنون همه تون هستم ...
فردا رسماً، علناً و قانوناً سی ساله می شم … نمی دونم چی بگم؟ امروز مدام تو آینه اتوبوس خودمو نگاه می کردم هی تو دلم می گفتم: "یعنی بهم می آد سی ساله باشم؟ چقدر بد!!! آره بهم می آد … آره انگاری جا افتاده شدم … چطور می شه که آدم یکدفعه صورتش بدون برداشتن چروک جاافتاده می شه؟؟؟ چطوری شده؟؟؟؟ الان یکی منو ببینه یعنی تو دلش می گه این سی ساله ست … ؟؟؟ "
تو خونه این عدد یک ابزاری شده … برای مثال زدنها … برای حرفهای عجیب و غریب …. برای نگاههای عجیب و غریب و … باورم نمی شه … یعنی با دهه بیست زندگیم باید خداحافظی کنم؟ خیلی سخته … امیدوارم تو دهه سی به آرزوهام برسم … مفید مفید مفید باشم …
همیشه دوست داشتم و دارم که در این روز فراموش بشم … هر چه بیشتر فراموش بشم و کسی تولدم رو یادش نباشه احساس بهتری دارم … نمی دونم این دیگه چه مدلشه؟ باید برم ریشه یابی کنم ببینم مشکل از کجاست ... ؟؟؟