بهترین روز هفته من پنجشنبه است. چرا؟ چون فرداش تعطیله و سرکار نباید برم ... شیرینی روزهای پنجشنبه رو نمی تونم به هیچ وجه توصیف کنم ... هر ثانیه اش برام لذته ... لذتش به تمام سلولهای بدنم رسوخ می کنه ...
و بدترین روز هفته ام جمعه است. چرا؟ چون فرداش باید برم سرکار ... عزا می گیرم ... در درونم می گریم ... به خصوص وقتی لیست هفتگیمو تنظیم می کنم و نگاهم می افته به انبوهی از کارهای مسخره اداری که هر کدوم برای خودشون گرهی هستند که فقط من از وجودشون خبردارم و طبعا باید من حلشون کنم ... تو دلم می گم آخه این نوع کارها به من چه؟ اینها وظایف رئیس روساست که به خاطر مشغله شون از وجودشون بی خبرند و وقتی هم شرحشون می دم هاج و واج منو نگاه می کنند و چیزی نمی گن ... و بعد یه طوری منو نگاه می کنند که مفهمومش اینه: "حالا مثل همیشه خودت یه کاریش بکن! ما کار داریم!"
کار آدم باید حکم تفریح رو براش داشته باشه ... یعنی باید اون کاری رو برگزید که اصلا آدم نفهمه که این کاره ... گذر زمان رو حین کار متوجه نشه و این کاری نیست جز اونچه که به خاطرش به دنیا اومدیم ... اونچه که عشق می ورزیم ... هر شخصی هر چه زودتر باید اینو پیدا کنه ... بفهمه عشق واقعیش چیه ... از این شاخه به اون شاخه بپره ... رشته های مختلفی رو که دوست داره امتحان کنه تا اون عشق رو پیدا کنه و بعد رهاش نکنه ... بچسبه بهش و در اون تخصص پیدا کنه و الی آخر ... تنها از این طریقه که شبها می شه آسوده خاطر خوابید و صبحها با عشق از خواب بیدار شد ... نه مثل من که هی حساب پنجشنبه جمعه مو دارم و وقتی هم سرکارم هی نگام به عقربه های ساعته که کی از اونجا خلاص می شم؟
باز هفته گذشته به رئیسم گفتم که منو آزاد کنند ... هیچی نگفت ... کلی نالیدم ... گفت باشه کتبا این ناله هاتو بنویس که من یادم بمونه و تو جلسه بعد که اصفهانه و تو نمی آی ... ناله هاتو برای بقیه هیئت مدیره قرائت کنم و بگم دیگه نمی خوای ادامه بدی تا فکری کنیم ... حالا موندم ناله هام رو چطور برای هیئت مدیره عزیز کتبی بنویسم؟
گاهی دلم می خواد درد بکشم ... وقتی دلم درد می خواد و دردی در کار نیست با دستگاه اپیلاتور می افتم به جون خودم و بعد احساس دل خنکی می کنم ... نمی دونم این چه مفهومی می تونه داشته باشه؟
با خودم لجبازی می کنم ... هی برنامه می نویسم ... هدف تعیین می کنم ... و بعد از لحظه ای که قراره برای رسیدن به هدفم گام بردارم ... 180 درجه عکسش رفتار می کنم ... مثل اینکه تصمیم گرفته بودم چند کیلویی وزن کم کنم چون واقعا احساس سنگینی دارم و داره رو فعالیتهای روزانه ام تاثیر سوء می گذاره ... اما از وقتی این رو نوشتم و راهکارهاشو ... دقیقا دارم چند برابر قبل می خورم ... از جلوی هر مغازه اغذیه فروشی یا خواروبار فروشی که رد می شم به شدت وسوسه می شم برم توش و چیزی بخرم ... چند وقت پیش از یکی از این مغازه های آب میوه فروشی ذرت گرفتم ... اون که تموم شد یک نگاهی به منوش انداختم و دیدم نمی تونم بگذرم ... یادم نبود آخرین بار کی هویج بستنی خوردم اینه که اونهم بعدش سفارش دادم ... باز به اونهم قانع نشدم و آب طالبی هم سفارش دادم ... فروشنده مونده بود که من از کجا آمده ام؟ نمی دونم باز این خصلت اخلاقیم هم چه مفهومی می تونه داشته باشه؟
به هر حال ... فقط می دونم که ما آدمها خلایق عجیبی هستیم ... پیچیده ... مملو از اخلاق و عادات عجیب که عوامل خیلی زیادی در شکل گیریشون نقش داره که بی خبریم ... و ترک عادات بد ! امان از ترک عادات بد! چه همتی می خواد ؟؟؟!!! تا عادتهای بد رو نشناسیم و صد البته عواملشو نمی تونیم ترک کنیم ... مثل من که هنوز عامل خیلی از اخلاقهامو نمی دونم ... باید برم ریشه یابی کنم ...
چند وقتیه شنبه ها می رم تکلیف کلاس خطم رو تحویل بدم و بگیرم ... هیچوقت استادم رو ندیده بودم ... چون مکاتبه ایم اینه که نمی بینمش ... فقط با دو تا پسر دوقلوی بداخلاق و فوق العاده سرد روبرو هستم ... ترم یک خیلی پیشرفتم خوب بود ... یکیشون از طرف استاد پیغام می اورد که کارت خوبه ... ترم دوم هم خودشون می گفتند کارت خوبه ... مراقب امتحان هم اومد جلو و کلی به به و چه چه کرد و گفت که همیشه طرفدار خطهای منه ... و منو دورادور می شناخت ... ورقه ام رو هم که دادم دوباره کلی تعریف کرد ... ولی نمره ام که اومد دیدم نه به اون تعاریفشون نه به این نمره کذایی که فقط دو نمره از نمره ردی بالاتر بود ... به هر حال ... دیروز که برای خودم شاد و شنگول و خوشحال رفتم خطم رو تحویل بدم و تصحیح شده های جلسه قبل رو تحویل بگیرم ... از اون دو قلوها خبری نبود ... دیدم تو اتاق استاد اصلیه نشسته ... دیگه رفتم پیش اون ... فکر می کردم حالا اینهم می آد تعریف می کنه ... اما باید خوابشو می دیدم ... ورقم رو با کلی علامت ضربدر قرمز اورد و گفت دقتتون چرا اینقدر پایینه؟ ترم سومید ... اصول رو هنوز رعایت نمی کنید؟ ... اینطوری شاید این ترم رو قبول نشید ... خلاصه من همینطوری یخ کرده بودم که نه به اون تعاریف بقیه و نه به این ... !!! می خواستم طبق معمول بگم تقصیر من نیست ... تقصیر زمین و زمانه الا من ... تقصیر مکاتبه ای بودنه که دست استاد رو نمی بینم ... تقصیر اعصاب خرابمه که قوس ع و س ها رو خراب و لرزشی در می آرم ... تقصیر صدای بلند تلویزیونه با موزیکهای رپ و هیپاپه ... تقصیر .... است !!! ...
اما خدائیش این خط عجب عوالمی داره ... خیلی باید خاص بود تا بشه خوب نوشت ... دنیاش با نقاشی و طراحی تفاوت می کنه ... نقاشی می تونه خط خطیهای روح آدم باشه (در اکثر آدمها اینچنینه) تلخیهاشونه ... اکثر اوقات شامل برداشتهاشون از وقایع نه چندان خوشاینده ... می شه راحت بود ... می شه در حین نقاشی دروغ گفت و غیبت کرد ... با بقل دستی صحبت کرد ... شاید حتی احساسات ناب تری دست بده و سمت و سوی کار به نفع بهتری تغییر کنه ... اما وقتی آدم داره خطی می نویسه دیگه از این مسائل خبری نیست ... چهاردنگ حواس باید پی خط و کش و قوسها و بالا پایین بودنها باشه ... تمام افکار خارجی ممنوعه! هر نوع فکری باعث خطا می شه ... خلاصه اینکه خط صفای روح و دله ... نه خط خطیهای اون ... به همین دلیل باید خیلی خاص بود تا بشه چند خطی نوشت ... خیلی باید آروم بود ... مهربون بود ... پاک بود ... فرشته بود ... وگرنه نتیجه مثل خطهای من از آب در می آد ...
با مارمولک دفتر همزیستی مسالمت آمیزی دارم ... تو دو سالی که اینجائیم این موجود نازنین ولی خطرناک رو گاهی ملاقات می کنم ... و گاهی اینقدر سر و صدا راه می اندازه که فکر می کنم دزدی چیزی تو آشپزخونه است ... بدبختانه جاش اونجاست و من در بیم اینم که بالاخره سم این موجود به خورد ما بره ... اینه که چند وقتیه مدام تو قوری رو بازرسی می کنم که یه وقت اشتباهی با چایی دمش نکنم (مثل اوندفعه که یک سوسک حموم بیچاره رو با چای دم گذاشتم و به خورد هیئت مدیره محترم دادم) ...
هر وقت که تو سینک ظرفشویی می افته و نمی تونه دربیاد نجاتش می دم (دفعه پیش هم حناگلی نجاتش داد) ... دلم نمی آد هلاکش کنم ... تازگیها متوجه شدم تجدید فراش کرده و بچه اش هم رویت می شه ... دیروز بچه اش افتاده بود تو لیوان چائیم ... و نمی تونست در بیاد ... خدا رحم کرد که اون چای رو غافلانه نخوردم ... خلاصه اگر زمانی اینجا به مدت طولانی غایب بودم حدس و گمانهایی پیش خودتون بزنید ...
رئیس دو سال قبلم که امید داشتم این دوره دوباره رئیس بشه (چون ماکزیمم رای رو اورده) از پذیرش این امر سرباز زده ... و من بیچاره شدم ... چون تنها کسی که با من راه می اومد اون بود ... تو فکرم که اگر این رئیس فعلیم دوباره رئیس بشه من چه خاکی بر سر بریزم ... ؟؟؟ دیروز که زنگ زده بود ... بهش بدون سلام واحوالپرسی یکهو گفتم: "روز استاد گرامیباد! تبریک می گم خدمتتون" ولی اینقدر این جمله رو مسخره گفتم که حال خودم هم بهم خورد چه برسه به اون ... به هر حال وقتی چیزی نه از ته قلب و فقط نمایشی و برای ادای وظیفه باشه بهتر از این نمی شه ... منکه خیلی دینی نسبت به استادهام ندارم ... بجز دو تا از ریاضی ها که هر دو هم ترک و با لهجه غلیظ ترکی (که من بسیار دوست می دارم) بودند ... وگرنه از استادهای رشته خودم هیچوقت خیری ندیدم ... خیری ندیدم هیچ بدی هم دیدم ... به هر حال ... همه مثل هم نیستند ... و تو رشته خودمون استادهای خیلی خوبی هم بودند که من افتخار شاگردیشون رو نداشتم و به همین دلیل الان حتی یاد یک فرمول مختصر هم می افتم حالم بهم می خوره ... و به شدت گریزان شدم ... و هیئت مدیره متعجب از اینهمه گریزان بودن من!
این چند روزه طی حوادثی که برای خودم و دیگران رخ داده صحت "قانون جذب" 100% نه بلکه 1000% بهم ثابت شده ... اینه که خواهشا این قانون رو جدی بگیرید ... افکار خوب داشته باشید ... به اون چه که می خواهید فکر کنید نه اونچه که نمی خواهید ... دیگه بقیه شو خودتون بهتر از من بلدید مسلما ...
رئیس امروز طبق روال دوشنبه ها اومده بود دفتر ... چه اشتباهی کردم بهش گفتم رأیها (آرای هیئت مدیره دوره آتیمون) رو شمردم ... فوری برگشت گفت نتایج رو بیارید ببینم ... منم مثل بچه پرروها وایستادم تو روش گفتم نمی شه چون محرمانه است ... دیدم همینطور خیره بهم موند ... ماتش برده بود که من چه کارمند پررویی هستم که برگشتم اینطوری باهاش صحبت کردم ... یک آن از نوع نگاه خیره اش وحشتزده شدم ... مثل احمقها رفتم نتایج رأیها رو اوردم صاف گذاشتم جلوش ... در صورتیکه کمیته انتخابات بهم اطمینان کرده بودند و همه کارها رو منجمله رای گیری و شمارشش رو بهم واگذار کرده بودند ... نباید اینقدر ساده تسلیم می شدم ... آرا محرمانه بود ... حالا یک عذاب وجدان بدی گرفتم ... امیدوارم امشب خوابم ببره ...
چند وقتیه که تو محل کارم بساط حیوون بازی به پاست ... رئیسم خبر نداره ... شاگرد سابق رئیسم که البته الان با هم دوستیم برای کمک می آد پیشمون ... از حامیان سرسخت حیواناته و خیلی دوآتیشه تر از منه ... من تو فکرم خیلی حامیم ... اما خوب به خاطر موانعی که هست هیچوقت عملا بجز حمایتهای مالی ناچیز کار جدی در این زمینه نکردم ... البته به اضافه حرص خوردن از وضعیت اسفباری که حیوانات دارند ... اما این دوست ما علاوه بر تمام این موارد عملا آستین بالا زده و هر حیوون مشکل داری که بر سر راهش سبز می شه رو به خونه می آره و با وجود موانع مالی و خانوادگی که داره کلی براشون هزینه می کنه ، دوا درمونشون می کنه و نگه شون می داره تا صاحبی براشون پیدا بشه ... این حسش برام تحسین برانگیزه ... اما واقعا نگرانشم ... به خاطر قانون جذب ... هفته ای یکی دو مورد سوژه جدید پیدا می کنه و خوب مسلما به دردسرهاش و هزینه هاش افزوده می شه ... و نمی تونه از خیرشون هم بگذره ... خیلی سعی کردم بهش بقبولونم که این قضیه راه به جایی نداره ... اما وقتی حیوونها رو به دفتر می آره تا بعد از اون طرف ببرتشون دامپزشکی و من مظلومیتشون و اوضاع وخیم جسمانیشون رو می بینم دیگه دهنم بسته می شه و نمی تونم چیزی بگم ... به هر حال علامت سوالهای زیادی تو ذهنم هست که نمی دونم در چند سالگیم جوابشون رو خواهم یافت ...
دندون درد دارم ... موندم باهاش چه کنم ... بعد از کلی صلاح و مشورت کردن با دوستم رفتم کلینیک دندانپزشکی دانشگاه (...) ... می گفت تمیزه ... کارشون خوبه ... هر چند بهاش مثل بیرونه ... دیگه منهم رفتم ... چشمتون روز بد نبینه ... یک پرونده سبز رنگی برام درست کردند و دادند زیر بقلم و بدو بدوها شروع شد ... هی از طبقه سوم رفتم چهارم و از چهارم اومدم سوم ... صف ... صندوق ... ویزیت ... دوباره صف ... صندوق ... دوباره صف ... رادیولوژی ... صف ... صف ... ویزیت دوباره ... و اخرش گفتند زودتر از سه هفته دیگه بهت وقت نمی دیم ... حالا منهم دندان درد داشتم ... قهر کردم اومدم بیرون ... تازه کاش تمیز بود ... تمیز هم نبود .... یعنی اون جوری که من می خواستم و توقع داشتم نبود ... دکترش هم یه جوری بود ... قیافه اش به دکترها نمی اومد ... یک زن شلخته و هپلی (استغفرا...) ... وسایل پزشکیشو می گذاشت رو سینه مریض بدبخت ...
پیش شاهزاده رویاهام هم نمی تونم برم ... چون هم خوبیت نداره هم اینکه روش زیاد می شه و فکر می کنه در برابر خواسته هاش تسلیم شدم و هم اینکه روم نمی شه جلوش مثل اسب آبی دهنمو چند متر باز نگه دارم ... ناسلامتی شاهزاده رویاهامه ... بابا چه شاهزاده ای ... ؟ کل عالم و آدم ازش بدشون می آد ... قلبم می گیره ... نمی دونم این چه دردی بود که بهش مبتلا شدم ... ؟ همه می گن حیف تو ... می مونم توش ... انگشت نمای خاص و عام شدم به خاطر هیچ ... از اینش حرصم می گیره ... دقیقا به خاطر هیچ ... هم خودم سر کارم و هم دیگران رو گذاشتم سر کار ... آخه این چه اوضاع مسخره ایه که دارم؟
عجیبه وقت در زندگیم کم می آرم ... با اینکه روزها بلند شدند و من بر شدت برنامه ریزیم افزودم اما بی فایده است ... باز قدیم می تونستم یک در میون بیام بنویسم ... و هر روز بیام وبلاگ دوستان رو بخونم اما الان هفته ای یک و یا ماکزیمم دوبار می رسم اینکار رو انجام بدم ... ساعت خوابم هم که 6 ساعته و برای من این زمان فوق العاده کمه ... اینه که پنجشنبه و جمعه هام به خواب می گذره ... و یا لباس شستن ...
در روحیات و خلقیاتم تغییرات عجیب و غریبی رو نظاره گر هستم ... نمی دونم مثبتند یا منفی؟ دیگران باید بگن ... اما اون بازیگوشی سابق رو در خودم دیگه نمی بینم ... احساس می کنم خیلی بزرگ شدم ... جاافتاده شدم ... متفکر شدم ... آروم شدم ... و یا شاید بهتره بگم رام شدم ... اون تب و تاب ... اون قدمهای بلند ... اون خنده ها ... تند تند صحبت کردن و ... رو دیگه در خودم نمی بینم ... مادرم نگرانم شده ... مدام ازم سوال و جواب می کنه ببینه به چه دردی مبتلام؟ سوالهای عجیب و غریب و گاه توهین آمیزی می پرسه ... توش مونده ... منم توش موندم ... نمی دونم شاید دچار بحران سی سالگی شده باشم ... و شاید به خاطر مسائلی که در طی روز ازیکی از دوستان می بینم و می شنوم این طور شدم ...